آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

امید

                                                         شخصی را به جهنم می‌بردند. 

                                                 در راه بر می‌گشت و به عقب خیره میشد.  

                                                   ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. 

                                                             فرشتگان پرسیدند چرا؟ 

                                                                    پروردگار فرمود: 

                                                           او چند بار به عقب نگاه کرد …..  

                                                             او امید به بخشش داشت.

محبت را هدیه دهید

اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود. یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخ بسیار زیبایی در دست داشت.نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد.

به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده است.


ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد.

پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:

مثل این که شما گل رز دوست دارید . فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به شما بدهم. به او خواهم گفت که این کار را کردم.
دختر جوان گل ها را گرفت خیلی خوشحال شده بود . پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد
دختر جوان که بیرون را نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که وارد قبرستان کنار جاده شد.



بهترین و زیباترین چیزهای دنیا را نه می توان دید و نه می توان لمس کرد ،  باید در درون احساسشان کرد.

دختر کوچولو

دختر کوچک به مهمان گفت : میخوای عروسکامو ببینی ؟  

مهمان با مهربانی جواب داد : بله ، حتما ! 

دخترک دوید و همه ی عروسکهارو آورد ،     

بعضی از اونا خیلی بانمک بودن ولی دربین اونا یک  

عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود …  

 

 مهمان از دخترک پرسید : کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ؟ 

و پیش خودش فکر کرد : 

حتما اونیکه از همه قشنگتره … 

اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای  

که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت : اینو بیشتر از همه دوست دارم !  

مهمان با کنجکاوی پرسید : این که زیاد خوشگل نیست ؟!؟! 

دخترک جواب داد : آخه اگه منم دوستش نداشته باشم  

دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه  

 

 

 

اونوقت دلش میشکنه

قهوه مبادا

 

 با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم.  

 

ادامه مطلب ...

بادکنک

 
  
 
اگه یه روز فرزندی داشتی بیشتر  
 
از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک بخر.
 
 بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده.
 
 
 بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره
 
 بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه،  
 
حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن،  
 
پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه. 
 
 و مهمتر از همه:  
 
 بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره  
 
نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره  
 
که راه نفس کشیدنش رو ببنده،  
 
چون ممکنه برای همیشه از دستش بده 
 

کارخانه

  

 

من همسن و سال پسر تو هستم ،

تو همسن و سال پدر من هستی.

پسر تو درس می خواند و کار نمی کند،

من کار می کنم و درس نمی خوانم.

پدر من نه کار دارد ، نه خانه، 
 

 

 


تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛

من در کارخانه ی تو کار می کنم. 

 

 

 

 

و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است:  

 

    سود آن برای تو ، دود آن برای من.

من کار می کنم ، تو احتکار می کنی.

من بار می کنم ،تو انبار می کنی.

من رنج می برم، تو گنج میبری.

من در کارخانه ی تو کار میکنم.

و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست:

وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی،

وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی،

وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه به خارج می روی.

من در کارخانه ی تو کار می کنم.  


   و در اینجا همه کارها به نوبت است:

یک روز من کار می کنم، تو کار نمی کنی،

روز دیگر تو کار نمی کنی ، من کار می کنم.

من در کارخانه ی تو کار می کنم

کارخانه ی تو بزرگ است.

اما کارخانه ی تو هر قدر هم بزرگ باشد،

از کارخانه ی خدا که بزرگتر نیست.

کارخانه ی خدا از کارخانه ی تو و از همه ی کارخانه ها بزرگتر است.

و در کارخانه ی خدا همه ی کارها به نوبت است،

در کارخانه ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم می شود.

در کارخانه ی خدا ، همه کار می کنند.

در کارخانه ی خدا ، حتی خدا هم کار می کند.