آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

دوباره فکر کن

دوباره فکر کن 


نگذار کسی یک اولویت در زندگی تو بشه
وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی اونی
 

یک رابطه بهترین حالتش وقتیه دوطرف در تعادل باشن 

هیچوقت شخصیت خودت را برای کسی تشریح نکن چون کسی که تو را دوست داشته باشه بهش نیازی نداره
وقتی کسی ازت بدش بیاد باور نمیکنه 

 وقتی دائم میگی گرفتارم
هیچ وقت آزاد نمیشی
وقتی دائم میگی وقت ندارم
بعد هیچ وقت زمان پیدا نمی کنی
وقتی دائم میگی فردا انجامش میدی
آنوقت فردای تو هیچ وقت نمیاد 

وقتی صبحا از خواب بیدار می شیم
ما دو تا انتخاب داریم
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم
یا بیدار شیم و رویا هامون رو دنبال کنیم
(انتخاب با شماست) 

اگر این رو بفهمی هیچ وقت برای تغییر دیر نیست
وقتی تو خوشی و شاد هستی عهد وپیمان نبند
وقتی ناراحتی جواب نده
وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر
 

 

 

 

 

ما کسایی که به فکرمون هستند رو به گریه می اندازیم
ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن
و ما به فکر کسایی هستیم که هیچ وقت برامون گریه نمی کنن
این حقیقت زندگیه، عجیبه! ولی حققت داره  
دوباره فکر کن
عاقلانه رفتار کن
زندگی ، برگ بودن در مسیر باد نیست
امتحان ریشه هاست
ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
زندگی مون پیچک است
انتهاش میرسد پیش خدا  

مرگ تدریجی

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شداگر سفر نکنیم!
اگر مطالعه نکنیم!
اگر به صدای زندگی گوش فرا ندهیم!
اگر به خودمان بهاء ندهیم!

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد هنگامیکه عزت نفس را در خود بکشیم
هنگامیکه دست یاری دیگران را رد بکنیم

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد اگر بنده عادتهای خویش بشویم
و هروز یک مسیر را بپیماییم
اگر دچار روز مرگی بشویم
اگر تغییری در رنگ لباس خویش ندهیم
یا با کسانی که نمی شناسیم سر صحبت را باز نکنیم

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر احساسات خود را ابراز نکنیم
همان احساسات سر کشی که
موجب درخشش چشمان ما می شود
ودل را به تپش در می آورد 

 

 

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم
هنگامیکه از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم
اگر حاشیه ی امنیت خود را برای آرزویی نا مطمئن به خطر نیاندازیم
اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم!
اگر به خودمان اجازه ندهیم !
برای یکبار هم که شده
از نصیحتی عاقلانه بگریزیم!
بیایید زندگی را امروز آغاز کنیم!
بیایید امروز خطر کنیم!
همین امروز کاری بکنیم!
اجازه ندهیم که دچار مرگ تدریجی بشویم
شاد بودن را فراموش نکنیم

عشق و دیوانگی


زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت :بیایید بازی کنیم ،مثل قایم باشک!
دیوانگی فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارم!
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.
دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد:یک..... دو.....سه!
همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.
خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی شد.
اصالت به میان ابرها رفت و
هوس به مرکززمین به راه افتاد
دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت ، به اعماق دریا رفت!
طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق .
آرام آرام همه قایم شده بودند و
دیوانگی همچنان می شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار....!
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق خیلی سخت است.
دیوانگی داشت به عدد100 نزدیک می شدکه عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست.
دیوانگی فریاد زد، دارم میام، دارم میام....
همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود !
بعدهم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسید اما از عشق خبری نبود.
دیوانگی دیگر خسته شده بودکه حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل  کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد.
صدای ناله ای بلند شد .
عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد، دستها یش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت
شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود.
دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت:
حالا من چکار کنم؟ چگونه میتونم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نیست دوست من، تو دیگه نمیتونی کاری بکنی ، فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یارمن باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
واز همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند.

جواب خدا

خدایا شکر
 روزی مردی خواب عجیبی دید.
او دید که پیش فرشته هاست و کارهای آنها را نگاه میکند هنگام ورود دسته بزرگی
از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها
از زمین میرسند باز میکنند و داخل جعبه میگذارند.
مرد از فرشته پرسید: شما چه کار میکنید؟
فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز میکرد گفت: "اینجا بخش در یافت است
و ما دعاها و درخواست های مردم از خداوند را تحویل میگیریم."
مرد کمی جلوتر رفت.
باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را
توسط پیک هایی  به زمین میفرستند.
مرد پرسید: شما چه کار مکنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: "اینجا بخش ارسال است. ما الطاف و رحمت های
خداوند را برای بندگان به زمین میفرستیم."
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است،
مرد با تعجب پرسید شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: "اینجا بخش تصدیق جواب است، مردمی که دعاهایشان
مستجاب شده باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند."
مرد از فرشته پرسید: چگونه مردم میتوانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: "
بسیار ساده، فقط کافیست بگویند:
                                 خدایا شکر." 

 

یک روز از زندگی

یک روز زندگی 


دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت:
"عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.."
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ....
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"  
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟  

   

نفرتم را بر یخ می نویسم

 نفرتم را بر یخ می نویسم
    وداع گابریل گارسیا مارکز نویسنده معاصر آمریکای جنوبی
مارکز بعد از اعلان رسمی و تایید سرطان وی و شنیدن خبر بیماریش این متن را به عنوان وداع نوشته است هرچند ابهاماتی درباره نویسنده آن وجود دارد ....( گابریل گارزسیا مارکز ملقب به گابو است)وی با رمان اعجاب انگیزش که 5 سال نوشتنش به طول انجامیده به نام صد سال تنهایی .. برنده نوبل ادبیات 1982 در استهکلم است گابو پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویی است ، هر چند تمام آثارش را نمیتوان در این دسته قرار داد.به هر حال از دیگر کتب وی میتوان به عشق سالهای وبا ، ساعت شوم، کسی به سرهنگ نامه
نمی نویسد و یا ژنرال در مخمصه که گاه دیده ام برخی از ناشران آنرا به به ژنرال در هزارتوی خویش ترجمه کرده اند اشاره کرد .  
               مارکز هرگز نوشتن این متن را تکذیب نکرد
اگر خداوند برای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام و قطعه کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت
شاید همه آنچه را که به ذهنم می رسید را بیان نمی داشتم ، بلکه به همه چیزهایی که بیان می کردم فکر میکردم .
اعتبار همه چیز در نظر من ، نه در ارزش آنها که در معنای نهفته آنهاست
کمتر می خوبیدم و دیوانه وار رویا می دیدم، چرا که
می دانستم هر دقیقه ای که چشمهایمان را بر هم می گذاریم
شصت ثانیه روشنایی .
هنگامیکه دیگران می ایستند، من قدم بر می داشتم و هنگامیکه دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم
هنگامیکه دیگران لب به سخن می گشودند ، گوش فرا می دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظی که نمی بردم.
اگر خداوند ذره ای زندگی به من عطا میکرد ، جامه ای ساده به تن می کردم.
نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم  و سپس روحم را عریان می ساختم .
خداوندا ، اگر دل در سینه ام همچنان می تپد تمامی تنفرم را بر تکه یخی می نگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم
روی ستارگان با رویاهای "وان گوگ" وار، شعر"بندیتی"(*)را نقاشی می کردم و با صدای دلنشین "سرات"(**)ترانه عاشقانه ای به ماه پیشکش می کردم
با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا زخم خارهایشان و بوسه گلبرگ هایشان در اعماق جانم ریشه زند.
خداوندا ، اگر تکه ای زندگی می داشتم ، نمی گذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی آنکه به مردمانی که دوستشان دارم ، نگویم که »عاشقتان هستم«،
آن گونه که به همه مردان وزنان می باوراندم که قلبم در اسارت (یا سیطره) محبت آنهاست
اگر خداوند فقط و فقط تکه ای زندگی در دستان من میگذارد ، در سایه سار عشق می آرمیدم ، به انسانها نشان می دادم که در اشتباهند
که گمان کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند دلداگی کنند و عاشق باشند
آه خدایا ! آنها نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند
به هر کودکی دو بال هدیه می دادم ، رهایشان می کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند .
به پیران می آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی که با نسیان از راه می رسد .
آه انسانها ، از شما چه بسیا رچیزها که آموخته ام .
من یاد گرفته ام که همه می خواهند در قله کوه زندگی کنند ،
بی آنکه به خوشبختی آرمیده در کف دست خود نگاهی انداخته باشند .
چه نیک آموخته ام وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دور انگشت زمخت پدر میفشارد ، او را برای همیشه به دام خود انداخته است.
دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین چشم بدوزد که ناگزیر است
او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد
من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل ، که وقتی اینها را در چمدانم می گذارم که در بستر مرگ خواهم بود ».