آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

زندگی زیباست

     
زندگی شادی است
 
            

   
        

 زندگی لذت است  

 

 

  

 

زندگی عشق است  

 

 


 

زندگی وحدت است

 

 

 

زندگی مراقبت است 

 


 

 

زندگی اعتقاد است 





 
زندگی آزادی است
 



زندگی آرامش است  


  

زندگی خلقت است 


 

 

 

زندگی خیال است
 
   

 

  

 زندگی هنر است  


  

زندگی یک رویاست
 


 

زندگی یک راز است

  

زندگی دانستن است
 


 

زندگی شوق است 

 

 

زندگی آسایش است

 

 زندگی باشکوه است

 

 

 

 

  زندگی گوهر است 


 

 

آیا چنین نیست؟ 


پرواز ماهی کوچک


کوچکتر که بودم ساعت ها کنار تنگ ماهی قرمزی که از شب عید مانده بود می نشستم،

نگاهش می کردم 


 

 که همه ی عمرش را پرواز می کند 

 



  

به حرکت نرم باله ی دمش خیره می شدم،

به این که هر از گاهی آرام و بی خیال  

 

دو باله ی نازک و بی وزن را باز و بسته می کند

کمی جلو می آید، کمی عقب می رود،  

 

به همان نرمی و آسودگی رو بر می گرداند.

خودش را بی وزن تر می کند و بالا می رود،

موجِ فرزی به هیکل کوچکش می دهد و پایین می رود
 

 ماهی همیشه برایم مثل فرشته ی بی آزاری بود 

 

 که رها تر از هر جنبنده ای،

یک عمر در سکوت آب،


آرام و سر فرصت می رقصد


  

نمی توانستم ماهی بخورم،ونمی توانستم حتی ماهی کوچکی را در دست بگیرم.

دوست داشتن ماهی، او را در دنیای من تبدیل به قدیس کوچکی می کرد.

می ترسیدم دستهای من برای این همه لطافت خطرناک و زبر باشند.

می ترسیدم تن شکننده اش از پوست من خوشش نیاید.



می ترسیدم که بترسد و قلب کوچکش تندتر بزند

همه ی اطرفیانم می دانند که اگردرخانه ام یک ماهی، یک حشره، 
 
حتی یک سوسک بمیرد

آن قدر منتظر می مانم تا کسی بیاید و آن را بردارد و ببرد.

می دانند که تحمل مقایسه ابعاد دست لرزانم  
 
را با این تن لیز و سرد و باریک را ندارم.

نگاهش هم نمی کنم. در اتاق دیگری می نشینم. صبر می کنم تا کسی بیاید.  
 

 
اما آخرین بار، ماهی ای داشتم که همه چیز را عوض کرد.

یک فایترِ قرمز رنگ بداخلاق

عاشق باله های سرخ و بلندش بودم.

وسط تنگ می ایستاد، تکان نمی خورد و روبرویش را نگاه می کرد 
 
 
 
 

گفته بودند که عادت این نژاد این است.

گفته بودند باید مواظب بود و تُنگ یک فایتر را لبالب پر نکرد

که ممکن است صبح بیدار شوی و ببینی شبانه خودش را انداخته روی زمین

یک باررفتم روبروی تنگش. 


 
و توی دلم می گفتم خوش به حالش این تنها موجود زنده ایست    ادامه مطلب ...