زندگی لذت است
زندگی عشق است
زندگی وحدت است
زندگی مراقبت است
زندگی اعتقاد است
زندگی آزادی است
زندگی آرامش است
زندگی خلقت است
زندگی خیال است
زندگی هنر است
زندگی یک رویاست
زندگی یک راز است
زندگی دانستن است
زندگی شوق است
زندگی آسایش است
زندگی باشکوه است
زندگی گوهر است
آیا چنین نیست؟
کوچکتر که بودم ساعت ها کنار تنگ ماهی قرمزی که از شب عید مانده بود می نشستم،
نگاهش می کردم
که همه ی عمرش را پرواز می کند
به حرکت نرم باله ی دمش خیره می شدم،
به این که هر از گاهی آرام و بی خیال
دو باله ی نازک و بی وزن را باز و بسته می کند
کمی جلو می آید، کمی عقب می رود،
به همان نرمی و آسودگی رو بر می گرداند.
خودش را بی وزن تر می کند و بالا می رود،
موجِ فرزی به هیکل کوچکش می دهد و پایین می رود
ماهی همیشه برایم مثل فرشته ی بی آزاری بود
که رها تر از هر جنبنده ای،
یک عمر در سکوت آب،
آرام و سر فرصت می رقصد
نمی توانستم ماهی بخورم،ونمی توانستم حتی ماهی کوچکی را در دست بگیرم.
دوست داشتن ماهی، او را در دنیای من تبدیل به قدیس کوچکی می کرد.
می ترسیدم دستهای من برای این همه لطافت خطرناک و زبر باشند.
می ترسیدم تن شکننده اش از پوست من خوشش نیاید.