مادر من نمی خواهم برم مدرسه
صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت.
مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.
پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه.
مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه.
پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد.
مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو باید بری به مدرسه.
پسر: مامان دو دلیل برام بیار که من باید برم مدرسه؟
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
مادر: یک تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم اینکه تو مدیر مدرسه هستی!!
مادرم همیشه از من می پرسید:مهمترین عضو بدنت چیست؟
طی سالهای متمادی ، با توجه به دیدگاهها و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب می کردم ، پاسخی را حدس می زدم و با خودم فکر می کردم که باید پاسخی صحیح باشد
وقتی کوچکتر بودم ، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم
می گفتم :مادر، گوشهایم
او گفت : نه ، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن ، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد.
چندین سال سپری شد تا او بار دیگرسوالش را تکرار کند . من که بارها در این مورد فکر کرده بودم ، به نظر خودم ، پاسخ صحیح
را در ذهن داشتم.برای همین ، در پاسخش گفتم، مادر ، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد.پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند اوو نگاهی به من انداخت و گفت : تو خیلی چیزها یاد گرفته ای ، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند
من که مات و مبهوت مانده بودم ، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم.
چند سال دیگر هم سپری شد .مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم می گفت : نه ، این نیست . اما تو با گذشت هر سال عاقلتر می شوی ، پسرم.
سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت .همه غمگین و دل شکسته شدند.
همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه
می کرد . من آن روز به خصوص را به یاد می آورم که برای دومین بار در زندگی ام ، گریه ی پدرم رادیدم .
وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافته ای که مهمترین عضو بدن چیست؟
از طرح سوالی ، آن هم در چنان لحظاتی ، بهت زده شدم، همیشه با خودم فکر میکردم که این ، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهره ام تشخیص داد و گفت : این سوال خیلی مهم است . پاسخ آن به تو نشان می دهد که آیا یک زندگی واقعی داشته ای یا نه .
برای هر عضوی که قبلا در پاسخ من گفتی ، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم .
اما امروز ، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی .او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده ی یک مادر بر می آید . من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم .
او گفت:
عزیزم، مهمترین عضو بدنت ، شانه هایت هستند .پرسیدم:به خاطر اینکه سرم را نگه می دارند؟
جواب داد : نه، از این جهت که تو می دانی سر یک دوست یا یک عزیز را ، در حالی که او گریه می کند، روی آن نگه داری. عزیزم،
گاهی اوقات در زندگی همه ی ما انسانها ، لحظاتی فرا می رسد که به شانه ای برای گریستن نیاز پیدا می کنیم.
من دعا می کنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم ، سرت را روی شانه هایشان بگذاری و
گریه کنی.از آن به بعد ، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان ، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است .
مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد ، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به
واسطه ی تو به آن دست یافته اند ، از یاد نخواهند برد.
به دنبال خدا
کوله پشتیاش را برداشت و رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. مسافر با خندهای رو به درخت کوچک کنار راه گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست. مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید. مسافر رفت و بعد از هزار سال بازگشت. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود. زیر سایه درختی هزار ساله نشست. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند! شرمندهام، کولهام خالی است. درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. چشمهای مسافر از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی! درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست.
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد .
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : تامی وقت رفتن است .
تامی که دلش نمیآمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : تامی دیر میشود برویم . ولی تامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمیکنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت . من هیچگاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم .. و همیشه به خاطر این موضوع غصه میخورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم . تامی فکر میکند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت میدهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم . 5 دقیقهای که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار سام ِ از دست رفتهام را تجربه کنم .
بعضی وقتها آدم قدر داشتهها رو خیلی دیر متوجه میشه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، میتونه به خاطرهای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره میکنیم که واقعا ً وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم .
این مسئله در میان جوانترها زیاد به چشم میخوره . ضرر نمیکنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید . یک روز در کنار خانواده ، یک وعده غذا خوردن در طبیعت ، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه .
قدر عزیزانتون رو بدونید . همیشه میشه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند ، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست . ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه
پیرمرد و دخترک