آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

تشکر

خدایا به خاطر تمام چیزهایی که دادی ندادی، 

دادی پس گرفتی،ندادی بعدا دادی،ندادی بعدا  

میخوای بدی،دادی بعدا می خوای پس بگیری، 

داده بـودی و پس گرفته بودی،اگه بــدی پــس  

می گیری، پس گرفتی دادی، پس گرفتی بعدا  

می خوای بدی،اگه می دادی پس میگرفتی،  

 

نداده بودی فکر می کردی دادی ازت ممنونم

همه چیز را یاد گرفته ام !

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و به یاد تو !

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که بی تو بخندم.....

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...و بدون شانه هایت....!

یاد گرفته ام ...که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ....

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

اما هنوز یک چیز هست ...که یاد نگر فته ام ...

که چگونه.....!

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم ...

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ....

تو نگرانم نشو !!

فراموش کردنت" را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت

بهشت می فروشم

هر وقـت دلـش می گـرفت به کـنـار رودخـانه می آمـد. در ســاحـــــل  

می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را 

 می شست. اگر بیکار بــود همانجا می نشـست و مـثل بچه هـا گِـل  

بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.  

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. 

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که  

می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
 آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
می فروشم.
قیمت آن چند دینار است؟
 صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
من آن را می خرم. 

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. 

  در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: 

 

 این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. 

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
 یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
 اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
 چرا؟
بهلول گفت: زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

 

دوست داشتن

غریب است دوست داشتن 

 

و عجیب تر آن است دوست داشته شدن 

 

وقتی می دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد  

 

ونفس ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده  

 

 

به بازیش می گیریم 

 

هر چه او عاشق تر  

 

 ماسرخوش تر 

 

هرچه او دل نازکتر 

 

ما بی رحم تر 

 

تقصیر از ما نیست 

  

تمامی قصه های عاشقانه 

 

این گونه به گوشمان خوانده شده اند 

  

                                                                                                          

الهی نامه

از تنگنای محبس تاریکی وز منجلاب تیره این دنیا...  

بانگ پر از نیاز مرا بشنو    آة ای خدای قادر بی همتا...

خداوندا فقط تو آگاهی و تو می دانی که دست از غیر تو شسته ام.

به ملکوت آسمانت نظر دوخته ام. برای بیان رازهای درونم گوشی شنواتر از تو نیافتم.

و دوستی مهربانتر از تو پیدا نکردم.

دوست دارم شانه به شانه هم راه برویم.

بر تپه های تنهایی بنشینیم و من بگویم و تو بشنوی.

آرام برایت نجوا کنم و تو با دست بادت موهایم را نوازش کنی و با قطرات بارانت برایم گریه کنی و با رنگین کمان هفت رنگت دلم را شاد سازی.

خدایا در پهنه دنیایی که برایمان ساختی از انسانیت رنگی و اثری نمانده است چه انسانها که اکنون از گرسنگی و فقر کودکان خویش را به خواب وا می دارند.

چه بسیار انسانهایی که در دام عفریت فقر گرفتار آمده اند و صبر از کف داده اند و عفت و عزت خویش را در هر بازاری به فروش گذاشته اند. چه بسیار انسانهایی که همچون زالو از شیشه عمر دیگران سیراب می شوند و پا بر گرده بندگانی می گذارند که خود قانون بردگی شان را پاره کرده اند. 

 

خدایا، خدایا.... بارها شده است که دلم برایت تنگ شده، بارها دلم برای نگاهت، صدایت و نوازشهایت تنگ شده. دلم برای این همه ظلمی که در لحظه لحظه زمان ها شاهد و ناظر آن هستی می سوزد. دوست داشتی بندگانت در نهایت مهربانی و صلح با هم زندگی کنند و دم به دم شیطان درون خویش ندهند.

اما انگار خدایا این آرزو برایت هر روز دست نیافتنی تر می شود.

خدایا مباد امیدت به متحول شدن ما به احسن حالات ناامید گردد و برای خوب شدن مان دعا نکنی. من نیز با تو ای خدای مهربانم دعا می کنم برای عاقبت به خیر شدن نسل انسانها. نسلی که همچون ققنوس از خاکستر ظلم ها و عداوت ها سر بر می آورد تا فقط و فقط صلح را دریابد و دوستی و شادی و مهر را.

دعایم را بپذیر و آن را به اجابت برسان ...

همانا تو قادر و توانایی ...

الهی آمین ...  

 

 

 

مرغی که فکر می کند پنگوئن است!

 یک کشاورز چینی در مزرعه خود مرغی دارد که فکر می کند پنگوئن است و به همین علت همانند پنگوئنها به صورت قائم راه می رود.   

مرغ پنگوئنی    

نام این مرغ مجنون "مامبل" است که در یک مرزعه واقع در "ژیانگسو" در شرق چین  

زندگی می کند.

 

صاحب این مرزعه که "لو شی" نام دارد در خصوص مرغ خود اظهار داشت: "این مرغ فکر می کند پنگوئن است و به جای اینکه همانند همنوعان خود به صورت افقی راه برود همانند پنگوئنها به صورت قائم و با غرور راه می رود."

 

مامبل نام پنگوئن قهرمان کارتون "خوش قدم" است. این پنگوئن به خاطر ویژگی خاصی که در حرکت دادن پاهایش داشت توانست با انجام رقص ویژه ای با انسانها ارتباط برقرار کند.

 

این کشاورز چینی در این مورد توضیح داد: "من هرگز موفق نشدم کارتون خوش قدم را ببینم اما این اسم را دوست داشتم. هر چند که پرنده من شاید ویژگی پنگوئن را نداشته باشد اما به هر حال فکر می کند که پنگوئن است و به همین دلیل این اسم را برایش انتخاب کردم. خانواده من این مرغ را خیلی دوست دارند و بنابراین ما تصمیم گرفتیم که به جای آنکه آن را در دیگ بیندازیم از آن نگهداری کنیم."

 

براساس گزارش دیلی میل، مامبل مرغه که فکر می کند پنگوئن است  

ساعتها به آب خیره می شود و احتمالا به این موضوع فکر می کند که شاید همانند پسرعموهای قطبی خود بتواند شنا کند.  

  

2 

3