آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

عزراییل

خداوند می فرماید: "ما به کافران مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم."
روزی رسول خدا صل الله علیه و آله نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزراییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
• روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
• هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد ، خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم 

لیوان شیر

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است» 

 


ایمیل

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ رو به عنوان نمونه کار دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت
5 سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟
مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت 

مدرسه

مادر من نمی خواهم برم مدرسه
صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت.
مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.
پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه.
مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه.
پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد.
مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو باید بری به مدرسه.
پسر: مامان دو دلیل برام بیار که من باید برم مدرسه؟
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
مادر: یک تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم اینکه تو مدیر مدرسه هستی!! 

 

خداجان

باسلام....

خدا جان! حرفهایم را توی نیم­ساعت باید برایت بنویسم.خودت می­دونی که برای پیدا کردن هر کدام از حرف­ها روی این صفحه کلید چقدر عرق می­ریزم.
خدا جان! از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که تو یک ایمیل داری که هر روز چکش می کنی٬ هم خوشحال شدم و هم ناراحت.
خوشحال به خاطر اینکه می­تونم درد دلم رو بنویسم و ناراحت از این­که ما که توی خونه کامپیوتر نداریم . یک اتاقی مال آقا جان و ننه­مان است و یک اتاق هم مال من و حسن و هادی و حسین و زهرا و فاطمه و ننه بزرگ و دو تا پشتی نو داریم که اکبر آقا بزاز٬خواستگار خواهرم زهرا برایمان آورده و یک کمد که همه چیزمون همان توست.
آشپز خانه­مون هم توی حیاط هست که تازه آقا جان با آجر ساختش.من هم مجبورم برای این­که به تو ایمیل بزنم دو هفته برم پیش رضا ترمزی کار کنم تا بتونم پول یک ساعت کافی نت را در بیارم.
خدا جان جون هر کی دوست داری زود به زود ایمیل­هات رو چک کن و جواب مرا بده. من چیز زیادی نمی خوام.
خدا جان آقا جانم سه هفته است هر دو تا کلیه­هاش از کار افتاده و افتاده توی خونه. خیلی چیزی بدی است.
خدا جان !من عکس کلیه رو توی کتاب زیستم دیدم٬ اندازه لوبیاست. شکم آقا جان هم مثل نان بربری صاف است !برای تو که کاری نداره. اگه می شود یک دانه کلیه برایمان بفرست. من آقا جانم را خیلی دوست دارم.
الان بغض توی گلوی من است. ولی حواسم هست که این آدم­های توی کافی­نت که همه شیکن٬ نوشته­های مرا دزدکی نخوونند. چون می­دونم حسابی به من می­خندندو مسخره ام می­کنند.
خدا جان اگر می­شود یک کاری بکن این اکبر آقا بمیرد. آبجی زهرایم از اکبر آقا بدش می آد٬اما ننه می­گوید که اکبر آقا شوهر زهرامان بشه٬ وضعمون بهتر می­شه. خدا جان اکبر آقا چهل سال داره و تا حالا دو تا زنش مردند، آبجی زهرام فقط سیزده سال سن داره.
خدا جان الان نیم ساعت و هفت دقیقه است که دارم یکی یکی این حرفهای روی صفحه کلیدرو پیدا می کنم.
خدا جان اگر پول داشتم هر روز برای تو ایمیل می­زدم.خوش به حال آدم­های پولدار که هر روز بهت ایمیل می زنند. تازه همایون پسر همسایمون می­گفت با تو چت هم کرده، خوش به حالش.
راستی خدا جون، چه خوب شد به ما تلویزیون ندادی. یه بار که از جلوی مغازه رد می­شدم دیدم که آدم­های توی تلویزیون چه غذاهای خوشگلی می­خورند ،حتماً خوشمره هم هست نه؟
تا سه روز نان و ماست اصلاً به دهنم مزه نمی­کرد .بعضی وقت­ها٬ ننه که از رختشویی بر می­گرده با خودش پلو می­آره.خیلی خوشمزه است. خدا جان، ننه میگه این برکت خداست دستت درد نکنه.
راستی خدا جان تو هم حتماً خیلی پولداری که خونه­ات رو توی آسمون ساختی. تازه من عکس خو نه ییلاقی تو رو دیدم.همون که روی زمین هست و یه پارچه سیاه روش کشیدی. خیلی بزرگ هست­ها.تازه اون همه مهمون هم داری حق داری که روی زمین نیایی٬ چون پذیرایی از اون همه آدم خیلی سخته.
ما اصلاً خونه­مون مهمون نمی آد چون ما اصلاً کسی رو نداریم. ولی آقا جانم میگه که اگر کسی بیاد ساعتش را می­فروشه و میوه و شیرینی می خره.
ما مهمونی هم نمی­ریم چون ننه می­گوید بد است که یه گله آدم برود مهمانی.
خدا جان وقتم دارد تموم می­شه اگه بیشتر پول داشتم می­موندم و باز برات می­نوشتم. ولی قول می­دم دو هفته دیگه که مزدم رو گرفتم باز بیام و برات ایمیل بنویسم. خدا جان به خاطر اینکه درسهام خوبه از تو تشکر می کنم.
تازه به خاطر اینکه همه توی خونه همدیگر رو دوست داریم هم دستت رو می­بوسم.
من می­دونم که بعضی از آدم های پولدار خودکشی می­کنن٬ ولی من هیچ وقت خودم رو نمی­کشم.
تازه خدا جان من آدم­هایی رو می­شناسم که حتی اسم کامپیوتر رو نشیدند بیچاره­٬ شاید از اونها هم دفعه­ بعد برات نوشتم.
خدا جان نامه منو به کسی نشون نده و فقط خودت بخون.  

  


صبر کن......
آخ­جون پنجاه تومن دیگه هم دارم. خدا جان٬ جوابم رو بده. فقط تو رو به خدا به خارجی برام ننویس. چون زبانم خوب نیست هنوز.
آخ راستی خدا جان یادم رفت حسن­مون داره دنبال کار می­گرده. یک کار بی­زحمت براش جور کن. هادی هم آبله مر غان گرفته. اگه برات زحمتی نیست زودتر خوبش کن.حسین هم و قتی ننه میره رختشویی همش گریه می­کنه.
آبجی فاطمه­مون هم چشماش ضعیف شده ولی روش نمیشه به آقا جان بگه٬ چون میگه پول عینک خیلی زیاده.اگه میشه چشمای آبجیم رو هم خوب کن.
خب....وقت تمومه دیگه پدرم در اومد خدا جان مهربان. اگه زیاد چیزی خواستم معذرت می­خوام ٬هنوز خیلی چیزا هست ولی روم نشد. دست مهربونت رو از دور می­بوسم .راستی خدا جان ننه بزرگ آرزو داره که بره مشهد پابوس امام رضا .یک کاری براش بکن بی­زحمت. باز هم دست وپات رو می بوسم.
منتظر جواب و کلیه هستم.
دستت درد نکنه
.........................................
خواست دکمه ارسال رو بزنه دستش عرق کرده بود و چشمش سیاهی رفت یهو کامپیوتر خاموش شد.
خشکش زد.
صدایی ازپشت سرش گفت :اون سیستم ویروس داره نگران نباش الان دوباره میاد بالا.
اسکناس­های مچاله توی عرق کف دستش خیس شد. دیگه وقتی برای دوباره نوشتن نبود. یک قطره اشک از گوشه چشمش غلتید روی گونه­اش.
بلند شد پول رو داد و از کافی­نت زد بیرون ٬توی راه خودش رو دلداری می داد:
دو هفته دیگه باز میام...میام.

مهمترین عضو بدن چیست؟

 

 

مادرم همیشه از من می پرسید:مهمترین عضو بدنت چیست؟
طی سالهای متمادی ، با توجه به دیدگاهها و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب می کردم ، پاسخی را حدس می زدم و با خودم فکر می کردم که باید پاسخی صحیح باشد
وقتی کوچکتر بودم ، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم
می گفتم :مادر، گوشهایم
او گفت : نه ، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن ، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد.
چندین سال سپری شد تا او بار دیگرسوالش را تکرار کند . من که بارها در این مورد فکر کرده بودم ، به نظر خودم ، پاسخ صحیح
را در ذهن داشتم.برای همین ، در پاسخش گفتم، مادر ، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد.پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند اوو نگاهی به من انداخت و گفت : تو خیلی چیزها یاد گرفته ای ، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند
من که مات و مبهوت مانده بودم ، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم.
چند سال دیگر هم سپری شد .مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم می گفت : نه ، این نیست . اما تو با گذشت هر سال عاقلتر می شوی ، پسرم.
سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت .همه غمگین و دل شکسته شدند.
همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه
می کرد . من آن روز به خصوص را به یاد می آورم که برای دومین  بار در زندگی ام ، گریه ی پدرم رادیدم .
وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافته ای که مهمترین عضو بدن چیست؟
از طرح سوالی ، آن هم در چنان لحظاتی ، بهت زده شدم، همیشه با خودم فکر میکردم که این ، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهره ام تشخیص داد و گفت : این سوال خیلی مهم است . پاسخ آن به تو نشان می دهد که آیا یک زندگی واقعی داشته ای یا نه .
برای هر عضوی که قبلا در پاسخ من گفتی ، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم .
اما امروز ، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی .او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده ی یک مادر بر می آید . من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم .
او گفت:
عزیزم، مهمترین عضو بدنت ، شانه هایت هستند .پرسیدم:به خاطر اینکه سرم را نگه می دارند؟
جواب داد : نه، از این جهت که تو می دانی سر یک دوست یا یک عزیز را ، در حالی که او گریه می کند، روی آن نگه داری. عزیزم،
گاهی اوقات در زندگی همه ی ما انسانها ، لحظاتی فرا می رسد که به شانه ای برای گریستن نیاز پیدا می کنیم.
من دعا می کنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم ، سرت را روی شانه هایشان بگذاری و
گریه کنی.از آن به بعد ، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان ، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است .
مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد ، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به
واسطه ی تو به آن دست یافته اند ، از یاد نخواهند برد.