آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

پرواز

پسر کوچکی بود که رویای پرواز داشت و آرزو می کرد که بتواند مانند پرندگان در آسمان به پرواز در آید .

روزی او به پارک نزدیک خانه شان رفت . در آنجا پسری را دید که به دلیل بیماری فلج اطفال قادر به راه رفتن نبود .

پسرک تنها روی شن نشسته بود و با سنگیزه ها بازی می کرد .

به او نزدیک شد و پرسید تو هم مثل من دوست داری پرواز کنی ؟

پسر فلج پاسخ داد : نه من دلم می خواهد مثل بچه ها راه بروم و بدوم .

 دوست من می شوی ؟ 

 

 

پسرک کنار او نشست و ساعتی را با هم شن بازی کردند و از رویاهایشان گفتند

کمی بعد پدر پسر فلج با صندلی چرخ دار کنار آنها آمد ...

پسرک به آرامی به پدر چیزی گفت و پدر هم حرف او را قبول کرد .

پسرک ِ کودک فلج را پشت خود سوار کرد و روی علفها شروع به راه رفتن کرد و کم کم به سرعت گامهای خود افزود .

باد به صورت هر دوی آنها می وزید و بازی آنها را مفرح تر می کرد .

پسرک به شوق آمده بود و در میان درختان می دوید و کودک فلج هم دستان خود را به اطراف باز کرده بود و می خندید .

پدرش که از دور آنها را نگاه می کرد ِ اشک شوق به چهره داشت .

کودک فلج در حالی که دست هایش را در هوا تکان می داد رو به سوی پدر فریاد زد :

پدر ببین من دارم پرواز می کنم . من دارم پرواز می کنم .

سه جلوش بی نهایت صفر

داشت دفتر مشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند.
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند

افسانه خارپشتها

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند.
و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند.
ازاین رو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست
و این چنین توانستند زنده بمانند.

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه
آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید

داستان چهار شمع

یکی بود یکی نبود: 

چهار شمع به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آنها به گوش می رسید.

 شمع اول گفت:من شمع صلح و آرامش هستم، اما هیچ کس نمی تواند شعله مرا روشن نگه دارد.من باور دارم که به زودی می میرم.شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کل خاموش گردید.  

  شمع دوم گفت:من شمع ایمان هستم. برای بیشتر آدم ها دیگر در زندگی ضروری نیستم، پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم. سپس با وزش نسیم ملایمی ،شعله ایمان نیز خاموش گشت.  

 

 شمع سوم با ناراحتی گفت: من شمع عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند.طولی نکشید که شعله عشق نیز خاموش شد.

 

 ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید. 

چرا شما خاموش شده اید؟شما که می بایست تا آخر روشن می ماندید و شروع به گریه کرد.  

آنگاه شمع چهارم گفت:نگران نباش ، تا زمانی که شعله من روشن است، می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم . من شمع امید هستم.کودک با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید ،شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد. 

نور امید هرگز از زندگی تان خاموش مباد!! 

و یادمان باشد که هر کدام از ما در قبال نیاز کودک درونمان برای حفظ آرامش،ایمان،عشق و امید مسولیم!! 

 

 

 

فوتبال در بهشت

 دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند. هنگامى که بهمن در بستر   مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.

 یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبــــــال  بازى  

 می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟» 

 بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت  خبر می دهم.»

 چند روز بعد بهمن از دنیا رفت. یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء  نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو...

 خسرو گفت: کیه؟

 منم، بهمن.

 تو بهمن نیستى، بهمن مرده!

 باور کن من خود بهمنم...
 تو الان کجایی؟
 بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.

 خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.

 بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم  تیمـــــی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این  که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه  بهتر این کــه می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین  بازى هم هیـــچ کس آسیب نمی بیند.

 خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟

 بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته! 

 

 

 

 


من چقدر ثروتمندم

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.گفتم:«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند.
بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: …
«ببخشین خانم! شما
پولدارین »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، دخترم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم.