پسر کوچکی بود که رویای پرواز داشت و آرزو می کرد که بتواند مانند پرندگان در آسمان به پرواز در آید .
روزی او به پارک نزدیک خانه شان رفت . در آنجا پسری را دید که به دلیل بیماری فلج اطفال قادر به راه رفتن نبود .
پسرک تنها روی شن نشسته بود و با سنگیزه ها بازی می کرد .
به او نزدیک شد و پرسید تو هم مثل من دوست داری پرواز کنی ؟
پسر فلج پاسخ داد : نه من دلم می خواهد مثل بچه ها راه بروم و بدوم .
دوست من می شوی ؟
پسرک کنار او نشست و ساعتی را با هم شن بازی کردند و از رویاهایشان گفتند
کمی بعد پدر پسر فلج با صندلی چرخ دار کنار آنها آمد ...
پسرک به آرامی به پدر چیزی گفت و پدر هم حرف او را قبول کرد .
پسرک ِ کودک فلج را پشت خود سوار کرد و روی علفها شروع به راه رفتن کرد و کم کم به سرعت گامهای خود افزود .
باد به صورت هر دوی آنها می وزید و بازی آنها را مفرح تر می کرد .
پسرک به شوق آمده بود و در میان درختان می دوید و کودک فلج هم دستان خود را به اطراف باز کرده بود و می خندید .
پدرش که از دور آنها را نگاه می کرد ِ اشک شوق به چهره داشت .
کودک فلج در حالی که دست هایش را در هوا تکان می داد رو به سوی پدر فریاد زد :
پدر ببین من دارم پرواز می کنم . من دارم پرواز می کنم .
|
یکی بود یکی نبود:
چهار شمع به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آنها به گوش می رسید.
شمع اول گفت:من شمع صلح و آرامش هستم، اما هیچ کس نمی تواند شعله مرا روشن نگه دارد.من باور دارم که به زودی می میرم.شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کل خاموش گردید.
شمع دوم گفت:من شمع ایمان هستم. برای بیشتر آدم ها دیگر در زندگی ضروری نیستم، پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم. سپس با وزش نسیم ملایمی ،شعله ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: من شمع عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند.طولی نکشید که شعله عشق نیز خاموش شد.
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید.
چرا شما خاموش شده اید؟شما که می بایست تا آخر روشن می ماندید و شروع به گریه کرد.
آنگاه شمع چهارم گفت:نگران نباش ، تا زمانی که شعله من روشن است، می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم . من شمع امید هستم.کودک با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید ،شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
نور امید هرگز از زندگی تان خاموش مباد!!
و یادمان باشد که هر کدام از ما در قبال نیاز کودک درونمان برای حفظ آرامش،ایمان،عشق و امید مسولیم!!
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند. هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.
یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبــــــال بازى
می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟»
بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت. یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو...
خسرو گفت: کیه؟
منم، بهمن.
تو بهمن نیستى، بهمن مرده!
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمـــــی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه بهتر این کــه می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیـــچ کس آسیب نمی بیند.
خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟
بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته!