آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

دلتنگی هایم

خدایا  

دردها از آن بالا کوچک دیده می شوند
 
 بیا مسائل را رودر رو حل کنیم
 
 



آموخته ام که وابسته نباید شد 

نه  به هیچ کسی ونه به هیچ رابطه ای
 
و این لعنتی نشدنی کاری بود که آموختم



حوصله ات که سر می رود 

 با دلم بازی نکن 

من در بی حوصله گی هایم با تو زندگی کرده ام
 



من زنم 

وقتی خسته ام 

وقتی کلافه ام 

وقتی دلتنگم 

بشقاب ها را نمی شکنم 

شیشه ها را نمی شکنم 

غرورم را نمی شکنم 

دلت را نمی شکنم 

در این دلتنگی ها زورم به تنها چیزی که می رسد 

این بغض لعنتی است

 






آری ..... 

باران همیشه می بارد 

اما مردم  ستاره  را بیشتر دوست دارند 

نامردیست  آن همه اشک را به یک چشمک فروختن.....

 



من حوا 

تو آدم 

بیا  

جهانی دیگر آغاز کنیم 

لبخند بزن 

بگو سیب 

 
 
تصور همانی است که ...  
که شکل می بندد از صدایت در تمام وجودم ، 
تصور تو را برایم استوار می کند ، 
تو اندیشه را غنی می کنی ؛
 
با بودنت ! 
من قصه را 
با کلاغش دوست می دارم ... 
کلاغ وجودم ابر می شود ، 
می بارد ، 
می بوسد زمین را ، 
... و این بار ته قصه رسیدن کلاغ را نوید می دهد ! 





دلم پر می کشد پشت دیوار

  

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟ 

 

پرونده:Brick wall close-up view.jpg 

 
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و میشود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای بر داشت و کند و کند.
شاید دریچه ای شاید شکافی شاید روزنی شاید....
دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
آن طرف حیاط خانه ی خداست.
و آن وقت هی در می زنم در می زنم در می زنم و می گویم دلم افتاده تو حیاط شما,میشود دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد.
کسی در را برایم باز نمی کند.
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار
همین....
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار.
همین که....
 

 

  

من این بازی را ادامه می دهم
و آنقدر دلم را پرت می کنم
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند
تا دیگر دلم را پس ندهند
تا آن در را باز کنند و بگویند
بیا خودت دلت را بردار و برو
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم
من این بازی را ادامه می دهم...

خوشبختی

خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد  
 
 
بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد . . .


 

 

سکوت

مرگت درست از لحظه یی آغاز می شود  

 

که در برابر آن چه مهم است ،  

 

سکوت می کنی . . . 

 

گاهی

دوقطره آب که به هم نزدیک شوند،  
 
تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند...   
 
 
اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند!  
 پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،
 
 فهم دیگران برایمان مشکل تر و در نتیجه امکان بزرگتر شدنمان نیز 
 کاهش می یابد... 
  
 
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه  
 
با سنگ به مراتب سر سخت تر و 
 
 در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است.
 
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.
 
اما آب راه خود را به سمت دریا می یابد.

در زندگی معنای واقعی سرسختی،  
 
استواری و مصمم بودن را در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.
  
   
گاهی لازم است کوتاه بیایی... 

گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...  
 
اما می توان چشمان را بست و عبور کرد.
 
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...
 
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی....
 
ولی با آگاهی و شناخت و آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت…

شرمنده

از لباس کهنه ات خجالت نکش  

 
 
از افکار کهنه ات شرمنده باش . . .