پسر کوچکی بود که رویای پرواز داشت و آرزو می کرد که بتواند مانند پرندگان در آسمان به پرواز در آید .
روزی او به پارک نزدیک خانه شان رفت . در آنجا پسری را دید که به دلیل بیماری فلج اطفال قادر به راه رفتن نبود .
پسرک تنها روی شن نشسته بود و با سنگیزه ها بازی می کرد .
به او نزدیک شد و پرسید تو هم مثل من دوست داری پرواز کنی ؟
پسر فلج پاسخ داد : نه من دلم می خواهد مثل بچه ها راه بروم و بدوم .
دوست من می شوی ؟
پسرک کنار او نشست و ساعتی را با هم شن بازی کردند و از رویاهایشان گفتند
کمی بعد پدر پسر فلج با صندلی چرخ دار کنار آنها آمد ...
پسرک به آرامی به پدر چیزی گفت و پدر هم حرف او را قبول کرد .
پسرک ِ کودک فلج را پشت خود سوار کرد و روی علفها شروع به راه رفتن کرد و کم کم به سرعت گامهای خود افزود .
باد به صورت هر دوی آنها می وزید و بازی آنها را مفرح تر می کرد .
پسرک به شوق آمده بود و در میان درختان می دوید و کودک فلج هم دستان خود را به اطراف باز کرده بود و می خندید .
پدرش که از دور آنها را نگاه می کرد ِ اشک شوق به چهره داشت .
کودک فلج در حالی که دست هایش را در هوا تکان می داد رو به سوی پدر فریاد زد :
پدر ببین من دارم پرواز می کنم . من دارم پرواز می کنم .