دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی کــــه به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
یک دفعه کلاس از خنده ترکید … بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خنـــدیدند . اما تـــازه وارد با نگــاهـی ممــــلو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :‘ اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . ‘
تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیـقـاً به جنبـه های مثبت فرد اشـاره می کـرد . مثـلاً به مـن می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .
‘من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . ‘ |
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »
خدایا میخواهم از نو شروع کنم.
خدایا میخواهم تحولی عظیم در خود به وجود آورم
خدایا تا اکنون کنارم بودی و مرا در این
تصمیم یاری کردی
زین بعد هم کنارم باش و دستانت را
از دستانم دور نکن
که بدون گرمای وجودت من هیچم هیچ.
خدایا به بیراهه رفتم از تو دور شدم
دیگری را پرستیدم به دور از اینکه
تنها عشق جاودان توئی
نمیدانستم
فراموشت کرده بودم
حال که برگشتم حال که فهمیدم
در این دنیا هیچ کس هیچ کس را دوست ندارد
و تنها کسی که عاشقانه من را دوست دارد تو هستی کمکم کن
خودت گفتی هر وقت به سویت بیایم با آغوش باز پذیرایم هستی
پس تنهایم نگذار.
خدایا دوستت دارم خدایا با تمام وجودم دوستت دارم
دوست داشتنی بدون هیچ انتظار و توقع
تو نیز مرا دوست داری میدانم میدانم خودم این را از نگاهت
می خوانم
از گرمای وجودت احساس میکنم
خدایا همراهم باش.
مقصد به سوی خدا
|
گنجشک با خدا قهر بود… روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که
|
الو سلام
منزل خداست؟
این منم مزاحمی که آشناست
هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است
ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست
شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است
به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟
الو ....
دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد
خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟
چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر
صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟
اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم
شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست
دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم
پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست
الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم
دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا خداست