آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

سه جلوش بی نهایت صفر

داشت دفتر مشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند.
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند

دوستت دارم خدا .... دوستت دارم

                   گاه برای نوشتنم هم دلیل ندارم،گاه خودم را هم بی دلیل میپندارم....

گاه گاهی می خواهم درون واژه ها گم شدهای پیدا کنم از جنس احساس  و بنوازم آهنگ محبت را بر دیواره ی قلبش  و بفهمانم که دلیل بودنم می باشد!

و گمان کنم می رسم به او ، او که بدنش را مخفی کرده و چشم و دیدگان دیگر تاب 

 زیاد باز ماندن را برای جستنش ندارد ....

پس کجا ؟ چگونه ؟ کی؟ می توانم احساس کنم در کنارت هستم ، در کنارم هستی ؟!

      نمی دانم دیگر چگونه دایره مانندهای روی گونه ام را مخفی کنم وقتی تنهایی. و  تنهاییم با بودنت پر می شود  . . . 

 

 پس می نویسم و نوشتم ..... اما ......... اما نشانیت ؟ نشانیت را چند روزیست عوض کرده ای ؟؟  چون پست چی نامه ا را بر می گرداند ، چون Mail هایم Error می دهند .......... نمی دانم ....قهری با من ؟؟!!

دیگر نمی شنوی ام ، نمی بینی ام . . . من که گفته بودمت بی تو هیچم ، من که گفته بودمت سکوت شبانه هایت و لبخند مکث کردن هایت برایم کافیست فقط کنارم باش...

    چه شده ؟؟!! در کوچه های دلم سلامی پاسخ نمی دهم چون نوای سلامت همیشه

            برایم تازگی دارد ، به هیچ کس دست دوستی نمی دهم چون باور دارم  نمی روی از کنارم . . .

اما کاش یادداشتی برایم بگذاری یا کاش بیدار شوم و بینم تمامی،خواب بود که از دوری خودت با خودم می دیدم!!

   اولین یادداشت و نگاه صبحگاهت همیشه در مقابل سجاده ام گذاشته ام تا مستانه به

         سجدگاهت خم شوم و بگویم مرا ببخش ... آری باورم شد !! کوتاهی از من

             بود تو که کوتاه بودن را نمی شناسی ، تو که آنقدر بزرگی که من کوچک،

                 خیالم هم خشک می شود اگر تصور کنم به من نگاه می کنی .

مرا ببخش .....در کوچه بازار بزرگان می گویند تو تنها بخشنده ای هستی که منت نمی گذاری !! می بخشی ام ؟؟ دلم کوچک و غم ها و ناراحتی ها اقیانوسی بیکران...

باز هم تنهایم می گذاری ؟؟

      همان بزرگان از دیار وفا گفتند تو مهربانی ،تنهایم نمی گذاری .

به نگاهت همجون همیشه محتاجم ، احتیاج معنای یک کوچک در مانده است . . .

     درمانده در راه نگاه تو . . . درمانده در باور بودنت .خدایم تنهایم نگذار

دستهایم خالیست .... قلبم پر لرزش .... به درگاهت می آیم اگر مرا برهانی ، باز هم برایت می نویسم هر چند پاره اش کنی و یا جوابش را خالی برایم پست کنی ! با اینکه میدانم زیاد بزرگی .....زیاد...

               دوستت دارم خدا .....دوستت دارم 

پا به پای کودکی

پا به پای کودکی هایم بیــا                  کفش هایت را به پا کن تا به تا
قــاه قاه خنده ات را ساز کن             باز هم با خنده ات اعجاز کـــن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو          با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر               عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی                    بـــا همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان                لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم             در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره  دنیای ما                          قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ                 ماجرای بزبز قندی و گرگ 
غصه هرگز فرصت جولان نداشت         خنده های کودکی پایان نداشت  
 
 
 هر کسی  رنگ خودش بی شیله بود      ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر  !             همکلاسی ! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست       آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
حال ما را از کسی پرسیده ای ؟        مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
حسرت پرواز داری در قفس؟         می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟    رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟          آسمان باورت مهتابی است ؟
هرکجایی شعر باران را بخوان           ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه ، گریه کن !              کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
ای رفیق روز های گرم و سرد            سادگی هایم به سویم بازگرد  
 
  
 
 
 

بادکنک

اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک می‌خرم

  بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده.
 
بهش یاد می‌ده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.
 
بهش یاد می‌ده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه
 و مهمتر از همه بهش یاد می‌ده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده