آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

دختر کوچولو

دختر کوچک به مهمان گفت : میخوای عروسکامو ببینی ؟  

مهمان با مهربانی جواب داد : بله ، حتما ! 

دخترک دوید و همه ی عروسکهارو آورد ،     

بعضی از اونا خیلی بانمک بودن ولی دربین اونا یک  

عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود …  

 

 مهمان از دخترک پرسید : کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ؟ 

و پیش خودش فکر کرد : 

حتما اونیکه از همه قشنگتره … 

اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای  

که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت : اینو بیشتر از همه دوست دارم !  

مهمان با کنجکاوی پرسید : این که زیاد خوشگل نیست ؟!؟! 

دخترک جواب داد : آخه اگه منم دوستش نداشته باشم  

دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه  

 

 

 

اونوقت دلش میشکنه

نظرات 1 + ارسال نظر
نارسیس یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 ساعت 12:26 http://20000p.blogfa.com

ای جانم ... مرسی آسمان
همیشه آسمونی باشی داستان قشنگ و تامل برانگیزه .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من خدا رو تو دستای مهربونی می بینم که به کمک دیگران می ره در صورتی که خودش نیاز به کمک داره
خدا زیبا و خالق زیباییه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد