آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

پسر عزیزم

روزی که تو مرا در دوران پیری ببینی، سعی کن صبور باشی و مرا درک کنی.... 

 اگر من در هنگام خوردن غذا خود را کثیف می کنم، اگر نمی توانم خودم لباسهایم را بپوشم،  

 صبور باش. و زمانی را به خاطر بیاور که من ساعتها از عمر خود را صرف آموزش همین موارد به تو کردم. 

اگر در هنگام صحبت با تو، مطلبی را هزار بار تکرار می کنم، حرفم را قطع نکن و به من گوش بده. 

هنگامی که تو خردسال بودی، من یک داستان را هزار بار برای تومی خوندم تا تو به خواب بری. 

هنگامی که مایل به حمام رفتن نیستم، مرا خجالت نده و به من غر نزن. 

زمانی را به خاطر بیاور که من برای به حمام بردن تو به هزار کلک و ترفند متوسل می شدم. 

هنگامی که ضعف مرا در استفاده از تکنولوژی جدید می بینی، به من فرصت فراگیری آن را بده و با لبخند تمسخر آمیز به من نگاه نکن...... من به تو چیزهای زیادی آموختم.........  چگونه بخوری،چگونه لباس بپوشی...... وچگونه با زندگی مواجه شوی.

هنگامی که در زمان صحبت، موضوع بحث را از یاد می برم، به من فرصت کافی بده که به یاد بیاورم در چه مورد بحث می کردیم واگر نتوانستم به یاد بیاورم، از من عصبانی نشو. مطمئن باش که آنچه برای من مهم است با تو بودن و با تو سخن گفتن است نه موضوع بحث! 

اگر مایل به غذا خوردن نبودم ،مرا مجبور نکن به خوبی می دانم که چه وقت باید غذا بخورم. 

هنگامی که پاهای خسته ام به من اجازه راه رفتن نمی دهند ......دستانت را به من بده ......... 

هنگامی که در کودکی اولین گامهایت را به کمک من برداشتی 

واگر روزی به تو گفتم که نمی خواهم بیش از این زنده باشم و دوست دارم بمیرم...عصبانی نشو. 

روزی خواهی فهمید که من چه میگویم. 

تو نباید از اینکه مرا در کنار خود می بینی احساس غم، خشم، و ناراحتی کنی و مرا یاری دهی ، 

همانگونه که من تو را یاری کردم که زندگی ات را آغاز کنی 

مرا یاری کن در راه رفتن.مرا با عشقیو صبوری یاری ده که راه زندگی ام را به پایان ببرم. 

من نیز پاداش تو را با لبخندی و عشقی که همواره به تو داشته ام خواهم داد.  

دوستت دارم پسرم.....پدر تو 

 

(تقدیم به تمام عزیزانی که پدرشان در قید حیات نیستند )

فردا

 

یاد من باشد فردا حتما ،

دو رکعت راز بگویم با او

و بخواهم از او ، که مرا در یابد 


و دل از هرچه سیاهی ست ، بشویم فردا

روزن دل بگشایم بر عشق

تا که آن نور بتابد بر دل

تادلم گرم شود ، یخ دل آب کنم ، تا که دلگرم شوم

یاد من باشد فردا حتما ،

صبح بر نور سلامی بکنم

سیصد و شصت و چهار غفلت را ، من فراموش کنم 


سینه خالی کنم از کینه این مردم خوب 


و سلامی بدهم بر خورشید 

تا که دل تنگ نباشد دیگر

و ببارد آرام
یاد من باشد فردا دم صبح

خواب را ترک کنم ،  زودتر بر خیزم
چای را دم بکنم

به پدر ، شاخه گلی هدیه دهم

بوسه بر گونه مادر بزنم

و پتو را آرام ، روی خواهر بکشم

تا که در خواب دلش گرم شود

و در ایوان حیاط ، سفره را پهن کنم 


در جوار گل یاس ، در کنار دل غمدیده مادر ، آرام

نان و چایی بخورم ، برکت را بتکانم به حیاط ،

یا کریمی بخورد
یاد من باشد فردا حتما ،

 ناز گل را بکشم ، حق به شب بو بدهم

از گل سرخ حیاط ، عذر خواهی بکنم


ونخندم دیگر ، به ترک های دل هر گلدان 


چوبدستی به تن خسته گل هدیه دهم 


حوض را آب کنم و دعایی به تن خسته این باغ نجیب 


یاد من باشد فردا،   

یاد من باشد فردا

پرده از پنجره ها بردارم

شیشه را پاک کنم

تا که آن تابش پاک ، دل دیوار مرا گرم کند

به دل کوزه آب ، که بدان سنگ شکست

بستی از روی محبت بزنم ،

تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند ، آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم ، تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید،

خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است
یاد من باشد از فردا صبح ، جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ،آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت

بزدایم دیگر ، تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش ، دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح

 به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
 به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش نگردد فردا ،
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گر چه دیر است ، ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزیم ، شلید
 به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را ، دریابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم،
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما ،

بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور

نم اشکی بفشانم بر دل ، تا که دل نرم شود

قفس دل ببرم ، تا در آن وسعت سبز

مرغ دل ، تازه هوائی بخورد

شاید آنجا ، در آن باز کنم

بپرد مرغ دلم ، در هوای خوش دوست

یاد من باشد فردا

ساعت کوچک و آرام دلم کوک کنم

تا که با زنگ زمان

بشوم بیدار از خواب گران

و بیاد آرم تکلیف خودم

قبل از آن پرسش سنگین از من ، مشق لبخند کنم

قفل دل بردارم ، در دل باز کنم
به سلامی دل همسایه خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق
بنشینم دم در، چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ،
ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر ، قهر هم چیز بدی ست

سر صحبت را با آینه ، من باز کنم

به سر و روی دل آبی بزنم

پر کنم ساحت دل را از نور

نذر خوبی بکنم ، خرج شادی بدهم

کاسه کاسه بدهم مردم شهر

تا که این مردم خوب ، دلشان سیر محبت بشود

یاد من باشد فردا سر راه

بروم تا ته آن کوشه عشق

وزن خوشبختی خود را آنجا ، از ترازوی صداقت پرسم

و ببینم آیا ،

وزن این نعمت ها ، با قد بندگیم ، چه تناسب دارد ؟

سنگ را از سر ره بر دارم

تا که هموار شود ، راه رسیدن به نگاه

راه آکنده از این گرد و غبار

نم عشقی بزنم ، تا که شاید بنشانم فردا

گرد نفرت ، من از این راه وصال
یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم،که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا
وبدانم که شبی ، خواهم رفت
و شبی هست مرا ، که نباشد پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا غفلت کردم، آخرین لحظه فردا شب هم
من به خود باز گویم این را ،
یاد من باشد فردا حتما
دو رکعت راز بگویم با او

صبح بر نور سلامی بکنم
پرده از پنجره ها بردارم

بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور

بذر امید بکارم در دل

....

آه ، ای غفلت هر روزه ی من
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی ،
که نخواهد آمد
مینشانم به جامه عمرم ،

سیصد و شصت و پنج غفلت را

                                                     گوش بر درد دل ابر کنم

شعر زندگی (کیوان شاهبداغی)

شب آرامی بود

می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،

زندگی یعنی چه

مادرم سینی چایی در دست ،

گل لبخندی چید ،  هدیه اش داد به من

خواهرم ، تکه نانی آورد ،

آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،

به هوای خبر از ماهی ها

دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت

و به لبخندی تزئینش کرد

هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم

پدرم دفتر شعری آورد ،

تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،

و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین  

با خودم می گفتم :

زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست

زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا ، جاری ست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود  آمده ایم

قصه آمدن و رفتن ما تکراری است

عده ای گریه کنان می آیند

عده ای ، گرم تلاطم هایش

عده ای بغض به لب ، قصد خروج

فرق ما ، مدت این آب تنی است

یا که شاید ، روش غوطه وری

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ

زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر

زندگی ، جمع طپش های دل است

زندگی ، وزن نگاهی ست  که در خاطره ها می ماند

زندگی ، بازی نافرجامی است  

که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد

و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست

شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،

شعله ی گرمی  امید تو را  خواهد کشت

زندگی ، درک همین اکنون است

زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد

تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی

ظرف امروز ، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با  امید است

زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست

زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است

روح از جنس خدا

و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا

زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند

زندگی ، رخصت یک تجربه است

تا بدانند همه ،

تا تولد باقی ست

می توان گفت خدا امیدش

به رها گشتن انسان ، باقی است

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ

زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر

زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ

زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق

زندگی ، فهم نفهمیدن هاست

زندگی ، سهم تو از این دنیاست

زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است ، جهانی  با   ماست ،

آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت  با   ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،

در نبیندیم به نور

 در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل ، برگیریم

رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

سهم من ، هر چه که هست

من به اندازه این سهم نمی اندیشم

وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست

شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است

زندگی شاید ،

شعر پدرم بود ، که خواند

چای مادر ، که مرا گرم نمود

نان خواهر ، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم

زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست

لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد ،

 قدر این خاطره را دریابم