آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

اورجینال

  

 

 

وقتی اوریجینال بدنیا اومدی،

حیفه کپی از دنیا بری،

خودت باش...

 

زندگی به من آموخت

 

 

زندگی به من آموخت؛

همیشه منتظر حمله ی احتمالیه کسی باشم که؛
 
به او محبت فراوان کرده ام ...!

گویند ....

 

گویند کریم است و گنه می بخشد  

 

 گیرم که ببخشد زخجالت چه کنم . . . ؟ 

 


                    

زمستان

  

 بخت خفته ی شهرم باز می شود

با رختی که دانه های برف ،  

نثار کاج های پیر می کند

یاد مرگ

من یقین دارم که برگ ، 

کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد ، 

فارغ است از یاد مرگ !


آدمی هم مثل برگ ، می تواند زیست بی تشویش مرگ ، 

گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را ، 

می تواند یافت لطف : 

«هر چه باداباد را »