آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

مرغان مهاجر

میان مرغان مهاجر آن که در انتهاست شاید ضعیف ترین باشد ...  

شاید امّا ...  

دل بسته ترین است ...

خـــــــدایا

انگار  تصور من از خوشبختی 

با تصور خدای من متفاوت است !...

 

خـــــــدایا  

فکر میکنم لازم است کمی باهم صحبت کنیم ... 

 

قوی باشید

 

 

چنان قوی باشید که از آدمهای نالایق بگذرید  

 

و آنقدر صبور که برای آدمهای لایق به انتظار بنشینید....


 

بازی

 

 
بچه که بودیم

شبها فکر میکردیم فردا چی بازی کنیم...

الان فکر میکنیم

فردا زندگی قراره چه بازی ای باهامون بکنه... 

 

خیانت به خود

 

 

وقتی از آدمی بت می سازی ...

همه ی رفتارهایت تبدیل به عبادت می شود

و این بزرگترین خیانت به خود است

مترسک

 

مترسک را دار زدند، به جرم دوستی با پرنده…

که مبادا تاراج مزرعه را به بوسه ای فروخته باشد

اینجا “قحطی عاطفه”هاست…