آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

سخت است

 
سخت است فهماندن چیزی به کسی که 
برای نفهمیدن آن پول می گیرد. 
احمد شاملو

آنجا ببر ...

 

 
آنجا ببر مرا که شرابم نبرده است 

تجربه

 
به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛
به من گفت :نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم.
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!!!

نخند

 
 
 
به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را می‌چیند

و به تو می‌گوید ارباب ،نخند!

به پسرکی که آدامس می‌فروشد و تو هرگز نمی‌خری ،نخند!

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می‌رود

و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند ،نخند!

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده نخند
  

وجدان

 
متاسفانه بعضی ها هستند که :
   
بی غذا ، دو ماه دوام می آورند ؛   
 
بی آب ، دو هفته ؛   
بی هوا ، چند دقیقه ؛   
 
و   
 
بی "وجـــدان" ، خـیلی

اگر..

 
اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،

خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،

و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم...