آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

مهمترین عضو بدن چیست؟

 

 

مادرم همیشه از من می پرسید:مهمترین عضو بدنت چیست؟
طی سالهای متمادی ، با توجه به دیدگاهها و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب می کردم ، پاسخی را حدس می زدم و با خودم فکر می کردم که باید پاسخی صحیح باشد
وقتی کوچکتر بودم ، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم
می گفتم :مادر، گوشهایم
او گفت : نه ، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن ، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد.
چندین سال سپری شد تا او بار دیگرسوالش را تکرار کند . من که بارها در این مورد فکر کرده بودم ، به نظر خودم ، پاسخ صحیح
را در ذهن داشتم.برای همین ، در پاسخش گفتم، مادر ، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد.پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند اوو نگاهی به من انداخت و گفت : تو خیلی چیزها یاد گرفته ای ، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند
من که مات و مبهوت مانده بودم ، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم.
چند سال دیگر هم سپری شد .مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم می گفت : نه ، این نیست . اما تو با گذشت هر سال عاقلتر می شوی ، پسرم.
سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت .همه غمگین و دل شکسته شدند.
همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه
می کرد . من آن روز به خصوص را به یاد می آورم که برای دومین  بار در زندگی ام ، گریه ی پدرم رادیدم .
وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافته ای که مهمترین عضو بدن چیست؟
از طرح سوالی ، آن هم در چنان لحظاتی ، بهت زده شدم، همیشه با خودم فکر میکردم که این ، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهره ام تشخیص داد و گفت : این سوال خیلی مهم است . پاسخ آن به تو نشان می دهد که آیا یک زندگی واقعی داشته ای یا نه .
برای هر عضوی که قبلا در پاسخ من گفتی ، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم .
اما امروز ، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی .او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده ی یک مادر بر می آید . من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم .
او گفت:
عزیزم، مهمترین عضو بدنت ، شانه هایت هستند .پرسیدم:به خاطر اینکه سرم را نگه می دارند؟
جواب داد : نه، از این جهت که تو می دانی سر یک دوست یا یک عزیز را ، در حالی که او گریه می کند، روی آن نگه داری. عزیزم،
گاهی اوقات در زندگی همه ی ما انسانها ، لحظاتی فرا می رسد که به شانه ای برای گریستن نیاز پیدا می کنیم.
من دعا می کنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم ، سرت را روی شانه هایشان بگذاری و
گریه کنی.از آن به بعد ، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان ، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است .
مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد ، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به
واسطه ی تو به آن دست یافته اند ، از یاد نخواهند برد. 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
آتوشا چهارشنبه 4 شهریور 1388 ساعت 13:30

عقلش آنقدر بزرگ بود که هیچ کلاهی به راحتی به سرش نمی رفت.

دهان تنها عضو نان آور بدن است.

همه ی تولد ها با گریه شروع می شوند.

انقدر از تنهایی نترس. تو تنهایی وارد این دنیا شدی.

اگر فشار نبود کسی نمی توانست از ذغال، الماس بسازد.

آن قدر به قسط عادت کرده ام که برای جان دادن به عزراییل هم جانم را قسط بندی کرده ام.

شب قاب ستاره های تنهایی است.

طولانی ترین سفرها نیز یک روز با گامی کوچک آغاز میشود.

هر رفتنی رسیدن نیست ولی برای رسیدن باید رفت.

در بن بست هم راه آسمان باز است پرواز را بیاموز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد