آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

سه جلوش بی نهایت صفر

داشت دفتر مشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند.
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند
نظرات 1 + ارسال نظر
همیشه معترض چهارشنبه 23 آذر 1390 ساعت 13:16

وعلیکم

برای اولین بار اومدم اینجا
وبلاگ قشنگی داری دلم نمیاد ایراد بگیرم
اما خداییش وبلاگت خیلی غمگینه
یه کم شادترش کن
شادش کن
شاد شاااااااااااااااااااااااااااااااااد
دفعه بعدی اومدم نبینم اینطوری باشه هاااااااااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد