آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

زندگی

زندگی یک اثر هنریست ، نه یک مسئله ی ریاضی . . . 


بهش فکر نکن ، ازش لذت ببر . . .



خانه قدیمی

خانه های قدیمی را دوست دارمچایی همیشه دم است

روی سماور
توی قوری

در خانه همیشه باز است

مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواهد...

غذاها ساده و خانگی است
بویش نیازی به اود ندارد

عطرش تا هفت خانه می رود
کسی نان خشکه ندارد

نان برکت سفره است

مهمان ناخوانده آب خورشت را زیاد می کند 
 


دلخوری ها مشاوره نمی خواهد
دوستی ها حساب و کتاب ندارد

سلام ها اینقدر معنا ندارد

سلام گرگی وجود ندارد

افسردگی بیماری نایابی است ...
✿ خانه های قدیمی را دوست دارم ✿

محبت را هدیه دهید

اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود. یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخ بسیار زیبایی در دست داشت.نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد.

به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده است.


ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد.

پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:

مثل این که شما گل رز دوست دارید . فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به شما بدهم. به او خواهم گفت که این کار را کردم.
دختر جوان گل ها را گرفت خیلی خوشحال شده بود . پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد
دختر جوان که بیرون را نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که وارد قبرستان کنار جاده شد.



بهترین و زیباترین چیزهای دنیا را نه می توان دید و نه می توان لمس کرد ،  باید در درون احساسشان کرد.

آرزویت را برآورده میکند

آرزویت را برآورده میکند ،   

آن خدایی که آسمان را برای خنداندن گلی میگریاند . . . 


مثل درخت

مثل درخت باشید که در تهاجم پاییز هرچه بدهد 

روح زندگی را برای خویش نگه می دارد . . .


باران

همچون باران باشیم ،  

  رنج جدا شدن از آسمان را 

 در سبز کردن زندگی جبران کنیم . . .