و قلمو را برداشت خــــــــدا
و زمین را آورد
رنگ زیبایی ها را پاشید بر آن
و به آن گفت:
"خــــــــزان"
باز شبگیری دگر
وز سال دیگر، بـــــاز
باز یک آغـــــاز ...
اگر پرسند از من:
زندگانی چیست؟
گویم:
همیشه جستجو کردن،
جهان بهتری را آرزو کردن…
“ژاله اصفهانی”
دوست داشتن … دل آدم را روشن می کند ،
دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است !
اگر با محبت غنچه ها را آب دادی ،
باز می شوند … !
بیا یکبار دیگر کودک شویم
معصومانه نگاه کنیم
از دروغ بترسیم…
بی کینه
کفش هایمان را به هم قرض دهیم…
دنیا را با همه ی
تلخی، زشتی، نابسامانی، پستی
گاها
شیرین و زیبا نقاشی کنیم…