آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

دوستت دارم خدا .... دوستت دارم

                   گاه برای نوشتنم هم دلیل ندارم،گاه خودم را هم بی دلیل میپندارم....

گاه گاهی می خواهم درون واژه ها گم شدهای پیدا کنم از جنس احساس  و بنوازم آهنگ محبت را بر دیواره ی قلبش  و بفهمانم که دلیل بودنم می باشد!

و گمان کنم می رسم به او ، او که بدنش را مخفی کرده و چشم و دیدگان دیگر تاب 

 زیاد باز ماندن را برای جستنش ندارد ....

پس کجا ؟ چگونه ؟ کی؟ می توانم احساس کنم در کنارت هستم ، در کنارم هستی ؟!

      نمی دانم دیگر چگونه دایره مانندهای روی گونه ام را مخفی کنم وقتی تنهایی. و  تنهاییم با بودنت پر می شود  . . . 

 

 پس می نویسم و نوشتم ..... اما ......... اما نشانیت ؟ نشانیت را چند روزیست عوض کرده ای ؟؟  چون پست چی نامه ا را بر می گرداند ، چون Mail هایم Error می دهند .......... نمی دانم ....قهری با من ؟؟!!

دیگر نمی شنوی ام ، نمی بینی ام . . . من که گفته بودمت بی تو هیچم ، من که گفته بودمت سکوت شبانه هایت و لبخند مکث کردن هایت برایم کافیست فقط کنارم باش...

    چه شده ؟؟!! در کوچه های دلم سلامی پاسخ نمی دهم چون نوای سلامت همیشه

            برایم تازگی دارد ، به هیچ کس دست دوستی نمی دهم چون باور دارم  نمی روی از کنارم . . .

اما کاش یادداشتی برایم بگذاری یا کاش بیدار شوم و بینم تمامی،خواب بود که از دوری خودت با خودم می دیدم!!

   اولین یادداشت و نگاه صبحگاهت همیشه در مقابل سجاده ام گذاشته ام تا مستانه به

         سجدگاهت خم شوم و بگویم مرا ببخش ... آری باورم شد !! کوتاهی از من

             بود تو که کوتاه بودن را نمی شناسی ، تو که آنقدر بزرگی که من کوچک،

                 خیالم هم خشک می شود اگر تصور کنم به من نگاه می کنی .

مرا ببخش .....در کوچه بازار بزرگان می گویند تو تنها بخشنده ای هستی که منت نمی گذاری !! می بخشی ام ؟؟ دلم کوچک و غم ها و ناراحتی ها اقیانوسی بیکران...

باز هم تنهایم می گذاری ؟؟

      همان بزرگان از دیار وفا گفتند تو مهربانی ،تنهایم نمی گذاری .

به نگاهت همجون همیشه محتاجم ، احتیاج معنای یک کوچک در مانده است . . .

     درمانده در راه نگاه تو . . . درمانده در باور بودنت .خدایم تنهایم نگذار

دستهایم خالیست .... قلبم پر لرزش .... به درگاهت می آیم اگر مرا برهانی ، باز هم برایت می نویسم هر چند پاره اش کنی و یا جوابش را خالی برایم پست کنی ! با اینکه میدانم زیاد بزرگی .....زیاد...

               دوستت دارم خدا .....دوستت دارم 

نظرات 6 + ارسال نظر
رضا چهارشنبه 11 آبان 1390 ساعت 01:29 http://WWW.SEDAYEKHASTEYEBARON.BLOGSKY.COM

...
.
.
.
.
این جمله های مال تو نیست..
خداست که تو گوشت زمزمه میکنه و تو مینویسی..
خدا پیشته دوست اسمونیه من..

رضا پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 08:43

منم دوستش دارم
منم میخوامش
من مثل خودت عاشقشم
زیبا ودلنشین بود
افرین

رضا چهارشنبه 25 آبان 1390 ساعت 12:34

خدایا به اندازه تموم قطره های باران امروز تو را سپاسگزارم واز تو میخواهام همیشه و همه جا حامی نویسنده متن بالا و خانواده محترمشون باشی، خدایا وقتی بارون میاد احساس میکنم خیلی نزدیکتم وحست میکنم ،خدایا،به بارون بگو بباره، تا همیشه رودخونه پر از اب و همیشه چشمه ها جاری باشن ،خدایا چقدر این نعمتت قشنگه ولی ما قدر شو نداریم به اندازه تموم قطراتش دوست دارم

سهراب سه‌شنبه 22 آذر 1390 ساعت 07:56

خداوندا نمی دانم
در این دنیای وانفسا
کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.


دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم خداوندا .
که دیگر نا امیدم من و میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیکن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم که آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان کنم در دل؟
چرا با کس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فکر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . که دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به کس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
نمی جوند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
کللام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
خدایا یا بترکان این غم دل را
و یا در هم شکن این سد راهم را
که دیگر خسته از خویشم
که دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می کنم نجوای پنهانی
که شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانش هست

سهراب سه‌شنبه 22 آذر 1390 ساعت 07:58

توفان‌ها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نی‌لبکی می‌نوازند،
و ترانه‌ی رگ‌هایت
آفتابِ همیشه را طالع می‌کند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه‌های شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
واین است عشق خدایی...

سهراب سه‌شنبه 22 آذر 1390 ساعت 19:24

آسمان

را گفتم
می توانی آیا

بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه

روح مادر گردی

صاحب رفعت دیگر گردی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

کهکشان کم دارم

نوریان کم دارم

مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم



خاک

را پرسیدم
می توانی آیا

دل مادر گردی

آسمانی شوی وخرمن اخترگردی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

بوستان کم دارم

در دلم گنج نهان کم دارم







این جهان را گفتم

هستی کون ومکان را گفتم

می توانی آیا

لفظ مادر گردی

همه ی رفعت را

همه ی عزت را

همه ی شوکت را

بهر یک ثانیه بستر گردی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

آسمان کم دارم

اختران کم دارم

رفعت وشوکت وشان کم دارم

عزت ونام ونشان کم دارم

آنجهان راگفتم

می توانی آیا

لحظه یی دامن مادر باشی

مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

باغ رنگین جنان کم دارم

آنچه در سینه ی مادر بود آن کم دارم



روی کردم با بحر

گفتم اورا آیا

می شود اینکه به یک لحظه ی خیلی کوتاه

پای تا سر همه مادر گردی

عشق را موج شوی

مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

بیکران بودن را

بیکران کم دارم

ناقص ومحدودم

بهر این کار بزرگ

قطره یی بیش نیم

طاقت وتاب وتوان کم دارم



صبحدم را گفتم

می توانی آیا

لب مادر گردی

عسل وقند بریزد از تو

لحظه ی حرف زدن

جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی

گفت نی نی هرگز

گل لبخند که روید زلبان مادر

به بهار دگری نتوان یافت

دربهشت دگری نتوان جست

من ازان آب حیات

من ازان لذت جان

که بود خنده ی اوچشمه ی آن

من ازان محرومم

خنده ی من خالیست

زان سپیده که دمد از افق خنده ی او

خنده ی او روح است

خنده ی او جان است

جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم

روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم



کردم از علم سوال

می توانی آیا

معنی مادر را

بهر من شرح دهی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم

قدرت شرح وبیان کم دارم



درپی عشق شدم

تا درآئینه ی او چهره ی مادر بینم

دیدم او مادر بود

دیدم او در دل عطر

دیدم او در تن گل

دیدم اودر دم جانپرور مشکین نسیم

دیدم او درپرش نبض سحر

دیدم او درتپش قلب چمن

دیدم او لحظه ی روئیدن باغ

از دل سبزترین فصل بهار

لحظه ی پر زدن پروانه

در چمنزار دل انگیزترین زیبایی

بلکه او درهمه ی زیبایی

بلکه او درهمه ی عالم خوبی, همه ی رعنایی

همه جا پیدا بود

همه جا پیدا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد