آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

خدا

 نام مرا می نویسی؟
خدایا،به واژه واژه نامهای مقدست قسم، دلم نمی خواست لحظه ای از تو روی برگردانم و به چشمهای شیطان خیره بشوم ،دلم نمی خواست برای شیطان گندم درو کنم و سیب پوست بکنم،دوست نداشتم در دوره های مه آلود گناه بنشینم و قله های سپید و سر به فلک کشیده تقوا را نادیده بگیرم
خدایا،شبی نیست که خواب چشمهای روشن تو را نبینم و همهمه بهشتیان را نشنوم ، اما بگو چگونه لنگان لنگان به درگاه تو که از هزاران قصر رویایی زیباتر است بیایم!
خدایا ، آیا مرا با همین دستهای تاریک و کفشهای گمراه و پیراهنی که بوی گناه می دهد ،می پذیری؟ آیا نام مرا در دفترچه مهربانی ات کنار فرشته ها و اقاقی ها می نویسی؟ آیا اجازه می دهی هر روز به نام تو پلک بگشایم و به یاد همه فرهادها فنجانی چای شیرین بنوشم؟
خدایا ، من از دریاهای مرده و کوههای کاغذی گریزانم و یک قطره از اشک عاشقان را با تمام آبهای زمین عوض نمی کنم . من هرگز فانوسی آویخته در کوره راه را خاموش نکرده ام.
خدایا ، اگر چه بارها همراه شیطان در باغهای آتش قدم زده ام و گل گفته ام و خارشنفته ام ، هیچ گاه در مدح او شعری نسروده ام .
خدایا، کاش با ناز انگشت های خود دوباره مرا می آفریدی ،آنگاه تاجی از خورشید بر سرم می گذاشتی ، جامعه ای از بوته و رازیانه  به من می بخشیدی و نامت را بر دیواره های گرم قلبم می نوشتی

زن؟

                                             شعری از غاده السمان شاعره سوری
اگر به خانه ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه در آورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم  

 

 

                                                                             با تشکر از آتوشا 

راز زندگی

    راز زندگی
در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید
فرشتگان مغرب را به بارگاه خود فراخواند
و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن
فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده
سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده
ولی خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم
: فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند
در حال که من می خواهم راز زندگی در دستر س همه بندگانم باشد
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا ای خدای مهربان
راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده 

 


زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب
و درون خودش نگاه کند و خداوند این فکر را پسندید

ساعت؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده
پیرمرد : معلومه که نه   

چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟ 

یه چیزایی کم میشه ...و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه 

 

 ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟؟
ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر میکنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟؟
خوب ... آره امکان داره
امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیشتر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی
خوب... آره این هم امکان داره
یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور ورا رد میشدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم... و بعد این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده
آره ممکنه
بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد 

 لبخندی بر لب مرد جوان نشست  

در این زمان هست که تو هی میخوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش میخوای باهات قرار  

بزاره و یا این که با هم برین سینما
مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد
دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای
و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست میکنی که باهات ازدواج کنه
مرد جوان دوباره لبخند زد
یه روزی هر دو تاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف میکنین و از من واسه عروسیتون اجازه میخواین
اوه بله ...حتما و تبسمی بر لبانش نشست
پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچوقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مث تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه... میفهمی؟؟؟؟ و با عصبانیت دور شد.