آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

خدا

 نام مرا می نویسی؟
خدایا،به واژه واژه نامهای مقدست قسم، دلم نمی خواست لحظه ای از تو روی برگردانم و به چشمهای شیطان خیره بشوم ،دلم نمی خواست برای شیطان گندم درو کنم و سیب پوست بکنم،دوست نداشتم در دوره های مه آلود گناه بنشینم و قله های سپید و سر به فلک کشیده تقوا را نادیده بگیرم
خدایا،شبی نیست که خواب چشمهای روشن تو را نبینم و همهمه بهشتیان را نشنوم ، اما بگو چگونه لنگان لنگان به درگاه تو که از هزاران قصر رویایی زیباتر است بیایم!
خدایا ، آیا مرا با همین دستهای تاریک و کفشهای گمراه و پیراهنی که بوی گناه می دهد ،می پذیری؟ آیا نام مرا در دفترچه مهربانی ات کنار فرشته ها و اقاقی ها می نویسی؟ آیا اجازه می دهی هر روز به نام تو پلک بگشایم و به یاد همه فرهادها فنجانی چای شیرین بنوشم؟
خدایا ، من از دریاهای مرده و کوههای کاغذی گریزانم و یک قطره از اشک عاشقان را با تمام آبهای زمین عوض نمی کنم . من هرگز فانوسی آویخته در کوره راه را خاموش نکرده ام.
خدایا ، اگر چه بارها همراه شیطان در باغهای آتش قدم زده ام و گل گفته ام و خارشنفته ام ، هیچ گاه در مدح او شعری نسروده ام .
خدایا، کاش با ناز انگشت های خود دوباره مرا می آفریدی ،آنگاه تاجی از خورشید بر سرم می گذاشتی ، جامعه ای از بوته و رازیانه  به من می بخشیدی و نامت را بر دیواره های گرم قلبم می نوشتی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد