آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

مرغان مهاجر

میان مرغان مهاجر آن که در انتهاست شاید ضعیف ترین باشد ...  

شاید امّا ...  

دل بسته ترین است ...

دختر کوچولو

دختر کوچک به مهمان گفت : میخوای عروسکامو ببینی ؟  

مهمان با مهربانی جواب داد : بله ، حتما ! 

دخترک دوید و همه ی عروسکهارو آورد ،     

بعضی از اونا خیلی بانمک بودن ولی دربین اونا یک  

عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود …  

 

 مهمان از دخترک پرسید : کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ؟ 

و پیش خودش فکر کرد : 

حتما اونیکه از همه قشنگتره … 

اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای  

که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت : اینو بیشتر از همه دوست دارم !  

مهمان با کنجکاوی پرسید : این که زیاد خوشگل نیست ؟!؟! 

دخترک جواب داد : آخه اگه منم دوستش نداشته باشم  

دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه  

 

 

 

اونوقت دلش میشکنه

خدا…

جاذبه سیب، آدم را به زمین زد…

و جاذبه زمین، سیب را…

فرقی نمی کند،

سقوط،  
 
سرنوشتِ دل دادن به هر جاذبه‌ای،  
 
غیر از خداست.

به جاذبه‌ای می اندیشم که پروازم می دهد.
 
 

خـــــــدایا

انگار  تصور من از خوشبختی 

با تصور خدای من متفاوت است !...

 

خـــــــدایا  

فکر میکنم لازم است کمی باهم صحبت کنیم ... 

 

قوی باشید

 

 

چنان قوی باشید که از آدمهای نالایق بگذرید  

 

و آنقدر صبور که برای آدمهای لایق به انتظار بنشینید....


 

بازی

 

 
بچه که بودیم

شبها فکر میکردیم فردا چی بازی کنیم...

الان فکر میکنیم

فردا زندگی قراره چه بازی ای باهامون بکنه...