آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

یک قرص نان

در خیابان کودکی پای برهنه می دوید 

وز  به  دنبالش دو مامور  پلیس 

 دست او نانی و پایش غرق خون 

،

خون نشان از رد پایش می گذاشت 

 

آن دو مامور پلیس از رد خون دنبال او 

 

تا که رد خون میان کوچه ای دیگر نبود 

 

خانه ای در انتهای کوچه بود 

 

خانه اما شکل یک ویرانه بود 

 

آن یکی در را به پایی باز کرد 

 

دیگری هم جستجو آغاز کرد 

 

هیچ آثاری از آن کودک نبود 

 

زندگی انگار در خانه نبود 

 

ناگهان آمد صدا از  روی بام 

 

هر  دو با سرعت به سوی پشت بام 

 

پشت بام راه فراری را نداشت 

 

کودک انگار ...... 

 

چاره ای جز آبرو داری نداشت 

 

چشم خیس و پای زخمی، دست لرزان پسر 

 

خاطرات تلخ زندان پدر 

 

فکر فقدان پدر هوش از سر او برده بود 

 

از نبود مادرش او سال ها  آزرده بود 

 

تکه نان در دست لرزان و دلش آشوب بود 

 

ذهن او از ماجرایش دور بود 

 

 ناگهان با حرکتی کودک فتاد از پشت بام 

 

وز پی آن ........ 

 

 اشک و خون و.. آه  و، افسوس زمان  

 

آرزوی او  فنا شد..... 

 

از برای خوردن یک قرص نان 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد