آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

آزادی و آزادگی

 

 

من هنگامی آزادم که همه ی جهانیان آزاد باشند... 

 تا هنگامی که یک نفر اسیر در جهان هست، آزادی وجود ندارد.


نظرات 1 + ارسال نظر
آشنا چهارشنبه 2 اسفند 1391 ساعت 10:57 http://2345a.persianblog.ir/

سلام
خیلی ممنون که به وبلاگم سر زدی
دریچه های بسته

دخترک همیشه توی دفترش دو خانه می کشید

زیر سقف هر دو خانه چند آشیانه می کشید

هفت هشت هفت هشت تا کلاغ پیر می کشید

توی آسمان لاجوردی بی کرانه می کشید

نقطه نقطه نقطه می گذاشت صحن پای حوض را

با مداد خود برای جوجه آب و دانه می کشید

بعد کوه ،«بعد لکه های پشت کوه» بعد رعد

روی گرده ی کبود ابر تازیانه می کشید

یک تیر که زیر سایه ی بلوط تر لمیده بود

هی برای آن درخت پیر شاخ و شانه می کشید

دود می وزید سمت هر کجا که باد پشت بام

دود سرد آتشی که در دلش زبانه می کشید

آفریدگار این جهان زرد خط خطی ولی

هیچ گاه توی بهت دفترش خدا نمی کشید

یا خدا نبود یا خدا پرنده بود و سیب بود

هر چه بود بی نشانه بود و بی نشانه می کشید

آن دو خانه آن دریچه های بسته اتفاق بود

گل پری خوب قصه بچه ی طلاق بود

گل پری بلد نبود توی ابر ماه می کشید

راه سمت خانه را همیشه اشتباه می کشید

خود گناه چشم مهربان میشی اش نبود اگر

گرگ تیر خورده را همیشه بی پناه می کشید

او مرا- مرا که آن «یکی نبود قصه» نیستم

توی یک لباس نقطه چین راه راه می کشید

«بعد،بعد چند سال ،چند سال بعدتر از هنوز »
خانه را میان یک دو هاله ی سیاه می کشید

دور شاخه های مرده ی بلوط پیر می دوید

بعد می نشست و خسته از ته دل آه می کشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد