آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

چرا منو بدنیا آوردی؟

 

 

 

 

 

در جواب دخترم که پرسید:    

  

چرا مرا به دنیا آوردی؟     

زیرا سال های جنگ بود   

 

و من نیازمند عشق بودم    

  

برای چشیدن طعم آرامش    

زیرا بالای سی سال داشتم   

  

و می ترسیدم از پژمردن     

 

 پیش از شکفتن و غنچه دادن   

زیرا طلاق واژه ای ست     

  

 تنها برای مرد و زن      

نه برای مادر و فرزند.    

زیرا تو هرگز نمی توانی بگویی:      

مادر سابق من   

حتی وقتی جنازه ام را تشییع می کنی.     

و هیج چیز، هیچ چیز در این دنیا نمی تواند        

میان مادر و فرزند جدایی افکند       

نفرت یا مرگ حتی.     

و تو بیزاری از من   

زیرا تو را به دنیا آورد ه ام    

  

تنها به خاطر ترسم از تنها ماندن     

و هرگز مرا نخواهی بخشید       

 

تا زمانی که خود فرزندی به دنیا آوری     

ناتوان از تاب آوردن خاکستر سوزان 

     

رویاهاو آرزوهای دور و درازت... 

  

 

قطره


 

قطره عبور کرد و گذشت


قطره پشت سر گذاشت


قطره ایستاد و منجمد شد


قطره روان شد و راه افتاد


قطره از دست داد و به آسمان رفت


و قطره؛ هر بار چیزی
از رنج و عشق و صبوری آموخت


تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!


خدا قطره را به دریا رساند


قطره طعم دریا را چشید


طعم دریا شدن را


اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟


خدا گفت : هست!


قطره گفت : پس من آن را می خواهم


بزرگ ترین را، و بی نهایت را!

 

پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!

 

و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد


اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت


آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت


قطره از قلب عاشق عبور کرد!


و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت!


حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است

 

ما مرد هستیم

ما ""مـــرد"" هستیم! 
 


دستــــانمان از تو زِبرتر و پهن تر است!!! 



صورتمان ته ریشى دارد!!! 
 


گاهی دلگیراز بی وفایی ها ، اما دلمان دریــــاست! 
 


جـــاىِ گریـــــه کردن به بالکن میرویم و سیـــــگار دود میــــکنیم!!! 



ما با همــــان دستان پهن و زبرتو را نوازش میکنیم!!!  



دریایی از گرفتاری هم باشیم ،ولی با همان صورت ناصاف 



 و ناملایم تو را میبوسیم ونوازشت میکنیم ،  تا تو آرام شوى!!!  



آنقــــدر مارا "  نامــــرد "  نخوان !!! 



آنقدر پول و ماشین و ثـــــروتمان را نسنج 

 

 فقط به ما " دلت را بده "  

 

 تا زمین و زمان را برایت بدوزیم ...!! 

 

 

 

 


حسین پناهی میگه :

 

چیزی دارد تمام می شود ! 

  
چیزی دارد آغاز می شود !

 


 ترک عادتهای کهنه و خوگرفتن به عادتهای نو.. 


این احساس چنان آشناست که  

 

 

گویی هزاران بار زندگیش کرده ام..!


میدانم و نمی دانم !! 

 

 

 

 

نقابم کو ؟

اینجا همه نقابی بر چهره دارند .. 




اینجا صداقت تاوان دارد..!! 

 

 

 

میخواهم همرنگ جماعت شوم !   



اینجا بوی یکرنگی نمی دهد ...