می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت
روی تـخـتـی با رقیبـان می نشینی در بهشت
تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت
یک نمایـشگـر در آتـش ، دوربـیـنـی در بهشت
صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ می بـرنـد
جا نـدارد عشق های این چنـیـنـی در بهشت
گـیـرم از روی کـرم گـاهی خـدا دعـوت کـنـد
دوزخی ها را بـرای شب نـشینی در بهشت
...بـا مـرامـی که من از تـو بـاوفـا دارم سـراغ
می روی دوزخ مـرا وقتـی بـبـیـنـی در بهشت
مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظـالـمـیــن»
خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشـت...!
تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا
ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا
آمدم خوش خط شود تکلیف شبها،آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا
یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا
کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهیم می کرد قبرستان به جای روستا
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا
من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
اَشکـــــــی
در انتظــــ ــــــــــار گریستـــن نشستــــــه است
همچـــون مـــــن
که در امتــــداد ریـــل هـایِ قطــــارِ فـاصلــ ــ ــــه ها
به انتظــــ ــــار تـــ ــو نشستــــــه ام
از باغ دل بـــــــــرایت
یکــــــــــــــــ بغــل احســـ ـــاس
باعطــــــــــــر دلتنــــــــــگ گـل ســــــرخ
و از آسمـــــــــــــــــانش
یکـــــــــــــ پنجَـــــره بـــ ـــاران
بـرای شبنـــم گُلبـــــــرگ های ش چیــــده ام
اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی ، بوته ای در دامنه ای باش
ولی بهترین بوتهای باش که در کناره راه میروید
اگر نمیتوانی بوتهای باشی ، علف کوچکی باش و
چشمانداز کنار شاه راهی را شادمانهتر کن
اگر نمیتوانی نهنگ باشی ، فقط یک ماهی کوچک باش
ولی بازیگوشترین ماهی دریاچه
همه ما را که ناخدا نمیکنند ، ملوان هم میتوان بود
در این دنیا برای همه ما کاری هست
کارهای بزرگ
کارهای کمی کوچکتر
و آنچه که وظیفه ماست
چندان دور از دسترس نیست
اگرنمیتوانی شاه راه باشی ، کوره راه باش
اگر نمیتوانی خورشید باشی ، ستاره باش
با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند
هر آنچه که هستی ، بهتریـنـش باش
+ از مــرگ نترسید از این بترسیـد که وقتی زنده اید
چیــزی درون شما بمیرد به نام انسانیـت...