آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

سرود

از آن سوی مرز باور و تردید 

می آیم 

خسته ، بسته 

می آیم 

همرنگ درخت 

در هجوم دی 

می پایم 

تا بهار می پایم  

 

 

 

خاموشم و انتظار 

سر تا پا 

تا سبزترین ترانه را فردا 

در چهچهه بوسه ی تو بسرایم

 

 


تنها باش

   بودن با کسی که دوستش نداری 

  

     و نبودن با کسی که دوستش داری   

     هر دو رنج است. 

 

 

         پس اگر همچون خود نیافتی  

 

       همچون خدا تنها باش  ...

تنها

تنها آرزوی من ایست

کاش میشد هرشب بتوانم دفتر مشقم را پاک کنم

می دانی چرا؟

شاید فردا بتوانم از نوع بدون هیچ نوشته ای شروع کنم....

بخشش

اونی که من و گذاشت و رفت میبخشم 


ولی اونی که باعث شد منو بذاره بره
 

هرگز

نوشتم

اسم تو رو نوشتم 


روی بخار شیشه
 

نوشتم این زمستون
 

بی تو بهار نمیشه
 

خالیه جات هنوزم
 

... روی نیمکت رو ایوون
 

وقتی میشستی با من
 

لحظه ها زیر بارون
 

صدای پای بارون
 

رو سنگفرش خیابون
 

صدای چیک چیک آب
 

تو کوچه و تو نادون
 

وای که چه آروم آروم
 

از تو برام میخونه
 

بی تو دلم میگیره
 

تو این سکوت خونه ...

عشق

عشق تصمیم قشنگی ست بیا عاشق شو 

 

نه اگر قلب تو سنگی ست بیا عاشق شو

آسمان زیر پر و بال نگاهت آبی ست

شوق پرواز تو رنگی ست بیا عاشق شو

ناگهان حادثه عشق خطر کن بشتاب 

  

 

 

   
خوب من این چه درنگی ست بیا عاشق شو

بادل موش محال است که عاشق گردی

عشق تصمیم پلنگی ست بیا عاشق شو

تیز هوشان جهان برسرکارند

برسر عشق چه جنگی ست بیاعاشق شو

دل بی عشق دل بوالهوس شیطان است

دل بی عشق چه ننگی ست بیا عاشق شو 

میرسی با قدم عشق به منزل!آری!
 

 

  


زندگی فرصت تنگی ست بیا عاشق شو

کار خیر است تامل به خدا جایز نیست

عشق تصمیم قشنگی ست بیا عاشق شو