آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

پرسید چقدر مرا دوست داری ؟

کم کم تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت. 


این که عشق، تکیه کردن نیست
 

و رفاقت، اطمینان خاطر.
 

و یاد می گیری که بوسه ها 
 

قرارداد نیستند
 

و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمی دهند.
 

و شکست هایت را خواهی 
 

پذیرفت
 

سرت را بالا خواهی گرفت با چشم های باز
 

با ظرافتی زنانه و نه اندوهی 
 

کودکانه 


  

و یاد می گیری که همه ی راه هایت را هم امروز بسازی
 

که خاک فردا برای 
 

خیال ها مطمئن نیست
 

و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود 
 

دارد.
 

کم کم یاد می گیری  

 

 


که حتی نور خورشید می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
 

بعد باغ خود را می کاری و روحت را زینت می دهی
 

به جای این که منتظر 
 

کسی باشی تا برایت گل بیاورد! 

   

و یاد می گیری که می توانی تحمل کنی...
 

که محکم  


هستی...
 

که خیلی می ارزی.
 

و می آموزی و می آموزی...
 

با هر خداحافظی
 

یاد 
 

می گیری...! 

نظرات 1 + ارسال نظر
ahmad جمعه 11 فروردین 1391 ساعت 15:28 http://www.g-eng.ir/


سلام دوست عزیز شما از طرف همکار های ما انتخاب شدی, ما در حال ساخت سایت مهندسی حرفه ای هستیم که همکار های ما زحمت کشیدن و به دنبال مدیر فعال و با تجربه هستند و چون سایت شما یک سایت بروز می باشد تصمیم گرفتن شما رو انتخاب کنند
, بهتون تبریک میگم. هر چه زود تر به مدیر سایت خودتون و مدرک تحصیلیتونو اعلام کنید (وهمچنین آدرس سایت شخصی خود)عیدی ما به شما با تشکرمدیریت سایت .www.g-eng.ir/در صورت تمایل نا را در وبلاگ خود لینک کنید

سلام

مرسی از دعوت به همکاری شما.

اتوشا حبیبی هستم . مهندس کشاورزی . خوشحال می شم اگه بتونم با شما همکاری کنم .

با تشکر

atosa_38@yahoo.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد