من خدایی دارم
که در این نزدیکیست
نه در آن بالاها
مهربان،خوب،قشنگ
چهره اش نورانیست
گاه گاهی سخنی میگوید
با دل کوچک من
ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا میخواند
نام او ذکر من است
در غم و در شادی
چون به غم می نگرم
آن زمان رقص کنان می خندم
که خدا یار من است
که خدا در همه جا یاد من است
او خدایی ست که مرا میخواهد...
هر سروده بی قافیه با تو وزن می گیرد
…شعر می شود
کلام در تومعنا می یابد
پاییز زیبا می شود
و خزان دلنشین می گردد.
خواستن اغناء می شود
امواج خروشان دلواپسیها آرام می گیرد
قدمها استوار می شود
و راه …امن!
تاریکی به روشنای گرم امن توپناه می برد
احساس جلوه می یابد
نفس تازه می شود
وعشق عشوه های دلبرانه اش را آغاز می کند
درد …دزدیده به پستوی فراموشی میرود
و . . . رویش آغاز می گردد
شاید وجود …
آنگونه که تو میگویی
هنوز درک نشده
شاید حضور بی اهمیت خاکی یک کرم
معنای همه بودنهاست
و ما از آن بی خبریم!
تو نوشتهات عشقو میبینم..
عشقی که واژه هاش خیسه ...
دوست دارم تکرارش کنم
من خدایی دارم
که در این نزدیکیست
نه در آن بالاها
مهربان،خوب،قشنگ..
ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا میخواند