آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

سخنان کوروش بزرگ


پرونده:KyrosCeremonies.jpg
 
همواره نگهبان کیش یزدان باش، اما هیچ قومی را وادار مکن که از کیش تو پیروی کند و پیوسته به خاطر داشته باش که هر کسی باید آزاد باشد تا از هر کیش که میل دارد پیروی کند.
***
فرمان دادم بدنم را بدون تابوت ومومیایی به خاک سپارند
تـا تـکــه تـکــه ی بـدنـم قـسـمـتـی از خـاک ایـران شــود
***
منم کورش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، شاه بابـِل، شاه سومر و اَکـَد...، شاه چهار گوشه ی جهان
***
ارتش بزرگ من به صلح و آرامی وارد بابل شد نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید. وضع داخلی بابل و جایگاه های مقدسش قلب مرا تکان داد 
***
من برای صلح کوشیدم
***
من برده داری را بر انداختم، به بدبختی آنان پایان بخشیدم. 
***
فرمان دادم که همه ی مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند 
***
فرمان دادم که هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. 
***

باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست . ( کوروش بزرگ )

نظرات 1 + ارسال نظر
بهنیا شنبه 8 مرداد 1390 ساعت 19:41

سلام دوست خوبم
خیلی وقت بود از شما عزیزان و دوستان خوبم خبری نداشتم .
وقتی نوشته ی شما رو دیدم خیلی خیلی خوشحال شدم.
از اینکه اومد ی و نظر دادی ممنونم اما فکر کنم وبلاگمو ببندم برای همیشه...
بگذریم...
وبلاگ زیبایی داری سعی می کنم بیشتر بیام اینجا
همیشه خوب و خوش و موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد