آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

خداوندا!

خدایا 
احساس می کنم زود عادت می کنم و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می گذارم.
  

  

خدایا... 
می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح می خواند و دلم از آن می ترسد و عقلم به آن شک دارد، در آتش بی مهری ات بسوزم.
 
 

 

خدایا... 
می دانم تمام لحظه هایم با توست. می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی. می دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد. می دانم؛ همه اینها را می دانم، ولی نمی دانم چه کنم؛ نفسم مرا به سویی می کشد و عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده.
  

 

 خدایا... 
تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است. خدایا... 
می دانم تو همیشه با منی ، ولی تنهایم مگذار؛ یا شاید بهتر باشد بگویم: نگذار تنهایت بگذارم.   

 

خداوندا.. 
من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی سرمای زمستان، 
من از تنهایی و دنیای بی تو می ترسم.
  

 

 خداوندا... 
من از دوستان بی مقدار، من از همرهان بی احساس، 
من از نارفیقی های این دنیا می ترسم.  

  

خداوندا... 
من از احساس بیهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن، 
من از ماندن چون مرداب می ترسم. 
 

خداوندا... 
من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم. 
 

خداوندا... 
من از ماندن می ترسم 
 

 

خداوندا... 
من از رفتن می ترسم
  
 

 

خداوندا... 
من از خود نیز می ترسم 

 خداوندا... 
پناهم ده 

نظرات 1 + ارسال نظر
رضا شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 15:47

هی خوندم وهی خوندم
وهر سری از خوندن لذت بردم وبرذم
چنان به دلم نشسته که خبری زان نداری

اعتراف کنم که تو از انی
و زیبا مینوسی
تورا بمن هدبه کرد خود او
چون تو زیبا دعا کردی
وای بر من
که دارم اتش میگیرم
ولی خبری زمن نداری مثل شمعی رو به خاموشی
واخر اینکه جانان سخن از زبان ما میگوئی
مرسی
بابت دعا هات
مرسی بابت پاکیشون
مرسی بابت قشنگیشون
ومرسی بابت نبتشون
این دعا ها عین خود نمازه
عین خود عبادت
عین خود خداست

اگه اجاز بده تو وبلاگم بزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد