آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

انسان

تنها به سه منظور جرات کنید کلامتان را به کار ببرید
برای طلب شفا و برکت و سعادت

انسان تنها چیزی را میتواند به دست آورد که خود را در حال ستاندن آن ببیند

هر آنچه آدمی درباره دیگران بگوید درباره او خواهند گفت

اگر کسی موفقیت بطلبد اما اوضاع را برای شکست آماده کند دچار همان وضعی خواهد شد که برای آن تدارک دیده

درست هنگامی که انسان کوچکترین نشانه ای از آنچه طلبیده است نمیبیند باید برای آن تدارک ببیند

نظرات 7 + ارسال نظر
ایران پیکس شنبه 19 اردیبهشت 1388 ساعت 10:01 http://iranpix.blogfa.com

سلام
خسته نباشید
به منم سر بزنید
خوشجال میشم

عکسهای شراره رخام که خیلی عکسهای توپی هست!!! حتما ببینید
http://www.iranpix.blogfa.com/post-692.aspx


مدل لباس چرم برای خانوم ها که اینم خیلی عکس های باحالی داره
http://www.iranpix.blogfa.com/post-691.aspx

منتظرم
بای بای

آتوشا یکشنبه 20 اردیبهشت 1388 ساعت 10:54

Yield - اجازه دهید
اجازه دهید که صداقت و درستکاری وارد زندگیتان شود.
اگر شما در راه درستی حرکت کنید در انتها سعادت واقعی را خواهید یافت .

Zoom - تمرکز کنید
زمانی که خاطرات تلخ، ذهنتان را پر کرده است سعی کنید با مثبت اندیشی به آینده فکر کنید.
و بر خوشبختی که در ادامه ی عمر در انتظارتان است تمرکز کنید.



آتوشا یکشنبه 20 اردیبهشت 1388 ساعت 15:25

مرد جوانی که مربی شنا بود و دارنده‪ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد. شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی شب مهتابی بود و همین برای شنا کافی بود. مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود. ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!

آتوشا دوشنبه 21 اردیبهشت 1388 ساعت 10:47

گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور می‌چرخد و آدمی‌ رو به‌ خدا. ما همه‌ آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست. آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.
اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد، مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد.
آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛ اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد.
آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد. او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید.
دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا. بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد؛ بدون‌ خدا، انسان.
آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ که‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و روزی‌ که‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر «تویی» نمی‌ماند. و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌کنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌کنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.
گفت‌وگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زیرا که‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود.
جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد. تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود. خداحافظی‌ کردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ که‌ نسیمی‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌ همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد، نام‌ انسان‌ آیا کسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت؟
آن‌ وقت‌ بود که‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گریستم...

آتوشا شنبه 26 اردیبهشت 1388 ساعت 14:02

دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است

آتوشا شنبه 26 اردیبهشت 1388 ساعت 15:07

سیاه کوچکم بخوان
کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی . صدای ناهموار و ناموزونش ، خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست .
صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید .
کلاغ خودش را دوست نداشت . بودنش را هم . کلاغ از کائنات گله داشت .
کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست . کلاغ غمگین بود و با خودش گفت : کاش خداوند این لکه زشت را از هستی می زدود. پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند .
.....
خدا گفت : عزیز من ! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست . اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند .
سیاه کوچکم ! بخوان فرشته ها منتظرند .
ولی کلاغ هیچ نگفت .
خدا گفت : تو سیاهی ! سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و زیبایی ات را بنویس . اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت . خودت را از آسمانم دریغ نکن .
و کلاغ باز خاموش بود .
خدا گفت : بخوان ، برای من بخوان . این منم که دوستت دارم . سیاهی ات را و خواندنت را .
و کلاغ خواند . این بار عاشقانه ترین آوازش را .
خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد .

آتوشا شنبه 9 خرداد 1388 ساعت 08:34

عالم فروتن ...

گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود ٬ کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :

این کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت :

و این دانه گندم هم فلان عالم است !

و شروع کرد به تعریف از خود .

خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . فرمود به او بگوئید :

آن یک دانه گندم هم خودش است ٬ من هیچ نیستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد