آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

خدا

یادداشتی از طرف خدا   به: شما
تاریخ : امروز
از: خالق
موضوع : خودت

من خدا هستم. امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم .
   

 

  

لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم. اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اداره کردن آن نیستی، برای رفع کردن آن تلاش نکن .
آنرا در صندوق( برای خدا تا انجام دهد) بگذار . همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو !
وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال(پیگیری) نکن .
در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن .
ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است.
شاید یک روز بد در محل کارت داشته باشی : به مردی فکر کن که سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.
ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری: به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناکی روزی دوازده ساعت ، هفت روز هفته را کار میکند تا فقط شکم فرزندانش را سیر کند.
وقتی که روابط تو رو به تیرگی و بدی میگذارد و دچار یاس میشوی : به انسانی فکر کن که هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده..
وقتی ماشینت خراب میشود و تو مجبوری برای یافتن کمک مایلها پیاده بروی : به معلولی فکر کن که دوست دارد یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد.
ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی میکنی و بپرسی هدف من چیه ؟
شکر گزار باش .
در اینجا کسانی هستند که عمرشان آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی کردن نداشتند.
وقتی متوجه موهات که تازه خاکستری شده در آینه میشی :
به بیمار سرطانی فکر کن که آرزو دارد کاش مویی
داشت تا به آن رسیدگی کند.  

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
آتوشا سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 13:01

فرمان نخست را که شنیدی با چشمان بسته بیدار میشوی/ به دومین فرمان با لبخند مرگ ، گریستن می آموزی/ به فرمان سوم برهجوم رنگها چشم می گشایی/ به فرمان چهارم باید به سمت کودکی پرشتاب شوی/ به فرمان پنجم پنج حرف زندگی را زمزمه می کنی/ به ششمین فرمان سرشار از حس غریب به ضیافت عشق می روی/ به فرمان هفتم با تن پوشی تاریک از تشییع عشق باز می گردی/ به فرمان هشتم در نیمه راه درمانده به انتها می اندیشی/ به فرمان نه آرام نه ،پرشتاب پیر میشوی/ به شنیدن دهمین فرمان با چشمانی گشوده به خواب می روی...

آتوشا سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 13:08

زندگی بهاری است که ابر خزان بر آن سایه مرگ می افکند وعزیزترین کسان را از هم جدا میکند؛اگر روزی روزگاری بر این ورق کهنه نظر افکندی که شاید خطهای آن پوسیده واگر وجودم در عمق خاک بود برای تسکین روحم قطره اشکی بیفشان.... تنها قطره اشکی؟|....

آتوشا سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 14:36

موفق کسی است که با آجرهایی که به طرفش پرتاب میشه یک بنای محکم بسازه

چوب وسنگ استخونهای ما را میشکنند اما کلمات قلب ما را

در نگاه کسی که پرواز را نمی فهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچک تر خواهی شد

آتوشا دوشنبه 21 بهمن 1387 ساعت 09:10

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد