آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

اشتباه نگیریم

چه خوب می شد اگر اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم
وعشق را با هوس
وحقیقت را با واقعیت
وحلال را با حرام
ودنیا را با عقبی
وحرصمان را با شیطان 

 

   با تشکر از دوست خوبم آتوشا

نظرات 4 + ارسال نظر
آتوشا یکشنبه 13 بهمن 1387 ساعت 12:42

من عطر یاس خوشبو ندارم

در باغ رویا شب بو ندارم

قایق زیاد است اما برای

به تو رسیدن پارو ندارم

به تو رسیدن شاید طلسم است

من هم چراغ جادو ندارم

آتوشا یکشنبه 13 بهمن 1387 ساعت 12:50

غم آمد که نامهربانی کند
برای دلم نوحه خوانی کند
تمام غزلهای سبز مرا درون خودش بایگانی کند
ترسم از این است که یک روز باد بهار دلم را خزانی کند
چرا رفت و هرگز به یادش نبود
از این خسته دل قدردانی کند
خلاصه بگویم
نمی بخشمش
مگر عشق پا در میانی کند

آتوشا یکشنبه 13 بهمن 1387 ساعت 15:18

آدمها در دو حالت همدیگر را ترک می کنند: اول اینکه احساس کنند کسی دوستشون نداره ودوم اینکه احساس کنند یکی خیلی دوستشون داره

آتوشا دوشنبه 14 بهمن 1387 ساعت 14:59

باید آهسته نوشت ، با دل خسته نوشت ، با لب بسته نوشت… گرم و پررنگ نوشت… روی هر سنگ نوشت تا بخوانند همه که اگر عشق نباشد دل نیست

آسمون به دریا گفت : این بالا خیلی خوبه ٬ همه جا رو میشه دید ٬ دریا گفت : این پایین از اون بالا هم بهتره ٬ چون فقط تو رو میشه دید … تقدیم به آسمون قلبم …

آسمان می بارد گل میمیرد.تو نه گل باش نه آسمان .زمین باش تاآسمان برای تو بگرید و گل برای تو بمیرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد