آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

کاش

 

کاش رویاهایمان روزی حقیقت می شدند  


تنگنای سینه ها دشت محبت می شدند

سادگی مهر و وفا قانون انسان بودن است  


کاش قانون هایمان یکدم رعایت می شدند

اشکهای همدلی از روی مکر است و فریب

کاش روزی چشمهامان با صداقت می شدند

گاهی از غم می شود ویران دلم

ای کاش بین دلها غصه ها مردانه قسمت می شدند

نظرات 10 + ارسال نظر
آتوشا یکشنبه 15 دی 1387 ساعت 14:50

گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم
از همین دور ولی روی تو را می بوسم

گر چه در سبزترین باغ ولی خاموشم
گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم

خلوت ساکت یک جوی حقیرم بی تو
با تو گسترده گی پهنه اقیانوسم

ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه
من چرا این قدر از آمدنت مایوسم؟
***
این غزل حامل پیغام خصوصی من است
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم !

گر چه تکرار نباید بکنم قافیه را
به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-

بار دیگر می گویم تا یادت نرود
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم

آتوشا یکشنبه 15 دی 1387 ساعت 14:56

باید سکوت کنم .
قسم خورده ام ساکت بمانم .
پرسشهای بی پاسخ م را نیز برای دل خود نگاه می دارم .
باید سکوت کنم
یاور مهربانم ؛
ای آنکه هیچگاه مرا نبردی از یاد ؛
قصه گذشته های من به چند نقطه چین رسیده است
و کسی چه می داند این نقطه چین با کدامین کلمات پر خواهد شد .
هر چه هست و هر چه باشد ؛
دیگر اینجا یا هیچ جای دیگر در این مورد چیزی نخواهم گفت:
« سکوت و باز هم سکوت»

آتوشا یکشنبه 15 دی 1387 ساعت 15:03

تقدیم به بارگاه قدسیت

دل را که دادیم از دست، عشق تو راه سر بست

آنگه که کردی یادم، غوغایی در دل افتاد

نام تو چون تندیسی در سرسرای قلبم

لرزیدی از عشقت دل در تب و تاب افتاد

ما را نمودی خشنود، با آن نگاه مهگون

تصویر تو در چشمم در خواب و بیدار افتاد

خندیدی و لبخندت گرمای سوزانم داد

از گرمی نگاهت ، خورشید به لرزه افتاد

خوانم تو را تا شاید آخر که روزی آیی

زیرا که وصف حالت، ورد زبانها افتاد

آتوشا یکشنبه 15 دی 1387 ساعت 15:09

خدایا...

به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم

و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم. برای اینکه هرکس آنچنان میمیرد که زندگی کرده است.

خدایا...

چگونه زیستن را تو به من بیاموز...چگونه مردن را خود خواهم آموخت...

خدایا...

رحمتی کن تا ایمان نان و نام برایم نیاورد. قدرتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از

آنهایی باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار میکنند نه از آنهایی که پول دین میگیرنند و برای دنیا

کار میکنند

به من تقوای ستیز بیاموز تا در انبوهِ مسئولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم!

در برابر هرآنچه انسان ماندن را به تباهی میکشاند، مرا با نداشتن و نخواستن روئین تن کن!

آتوشا یکشنبه 15 دی 1387 ساعت 15:16

اگر باران بودم .............

آنقدر می باریدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم

اگر اشک بودم ..............

مثل باران بهاری به پایت می گریستم

اگر گل بودم.................

شاخه ای از وجودم را تقدیم وجود عزیزت میکردم

اگر عشق بودم............

آهنگ دوست داشتن را برایت مینواختم

ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه عشق اما هر چه هستم
«دوستت دارم گل من»
« تقدیم به بهترین دوستم»

آتوشا یکشنبه 15 دی 1387 ساعت 15:24

دلم تا شاخه ای غم در خودش کاشت

ترک های عمیقی باز برداشت

چه می شد چون تمام مردم شهر

شب تنهایی من مونسی داشت

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی است حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه برروی زمین زل می زنم

گاه برحافظ تفال می زنم

رضا دوشنبه 16 دی 1387 ساعت 13:12

ای غربت صداقت
من بودنم را در همان نگاه اول و
همان سلام اول متوقف کرده ام.
آخر تمام بودنت میان یک سلام و
خداحافظ جای گرفته است.
پس من به همان سلام بسنده می کنم
تا هیچ گاه پایانی در کار نباشد
نجوایم کن مهربان.

آتوشا دوشنبه 16 دی 1387 ساعت 14:02

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

آتوشا دوشنبه 16 دی 1387 ساعت 14:13

زندگی زیباست، زشتیهای آن تقصیر ماست. در مسیرش هر چه نازیباست آن تدبیر ماست. زندگی آب روانی است روان میگذرد. آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد
------
آسمان وقف نگاهت، گل من.. مانده ام چشم به راهت، گل من. هر کجا هستی و باشی گویم که خدا پشت و پناهت، گل من
---------
زندگی زیباست، زشتیهای آن تقصیر ماست. در مسیرش هر چه نازیباست آن تدبیر ماست. زندگی آب روانی است روان میگذرد. آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد
----------------
خود را به که بسپارم.وقتی که دلم تنگ است.پیدا نکنم همدل.دلها همه از سنگ است.گویا که در این وادی از عشق نشانی نیست.گر هست یکی عاشق آلوده به صد رنگ است

میلاد دوشنبه 23 دی 1387 ساعت 14:10 http://rishehri.zet.ir

چون قانون خلقت به عقل بود َ همه در بهشب بودیم.... چو به دل افتاد َ این ویرانه را برگزیدیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد