آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

مادرم مرا ببخش

وقتی که تو ۱ ساله بودی، او (مادرت) بهت غذا میداد و تو رو تر و خشک میکرد ... 

تو هم با گریه کردن در تمام شب ازش تشکر می کردی!

وقتی که تو ۲ ساله بودی، او بهت یاد داد تا چه جوری راه بری. 

تو هم این طوری ازش تشکر می کردی، که  وقتی صدات می زد، فرار می کردی!

وقتی که ۳ ساله بودی، او با عشق تمام غذایت را آماده می کرد. 

تو هم با ریختن ظرف غذات ،کف اتاق،ازش تشکر می کردی !

وقتی ۴ ساله بودی، او برات مداد رنگی خرید. 

تو هم، با رنگ کردن میز اتاق نهار خوری، ازش تشکـر می کردی! 

وقتی که ۵ ساله بودی، او لباس شیک به تنت کرد تا بـه مهد کودک بری. 

تو هم، با انداختن (به عمد) خودت تو گِل، ازش تشکر کردی !

وقتی که ۶ ساله بودی، او تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد. 

تو هم، با فریاد زدنِ : من نمی خوام برم!، ازش تشکـر می کردی ...!

وقتی که ۷ ساله بودی، او برات یک توپ فوتبال خرید. 

تو هم، با شکستن پنجره همسایه کناری، ازش تشکر کردی!!!

وقتی که ۸ ساله بودی، او برات بستنی خرید. 

تو هم، با چکوندن (بستنی) به تمام لباست، ازش تشکر کردی!

وقتی که ۹ ساله بودی، او هزینه کلاس های فوق العاده ات رو پرداخت. 

تو هم، بدون زحمت دادن به خودت برای یاد گیری درسهات ازش تشکر کردی!

وقتی که ۱۰ ساله بودی، او تمام روز رو رانندگی کرد تا تو رو از تمرین فوتبال به کلاس ژیمناستیک و از اونجا به جشن تولد دوستانت، ببره... 

تو هم با بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه حتی پشت سرت رو هم نگاه کنی ازش تشکر کردی ! 

وقتی که ۱۱ ساله بودی، او تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد. 

تو هم، ازش تشکر کردی: ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه !

وقتی که ۱۲ ساله بودی، او دلسوزانه تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلویزیونی بر حذر داشت. 

تو هم، ازش تشکر کردی: صبر کردی تا از خونه بیرون بره و بعد ...

وقتی که ۱۳ ساله بودی، او بهت پیشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی. 

تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن این جمله: تو اصلاً سلیقه ای نداری! 

وقتی که ۱۴ ساله بودی، او هزینه اردوی یک ماهه تابستانی تو رو پرداخت کرد. 

تو هم،ازش تشکر کردی، با فراموش کردن  نوشتن یک نامه ساده !!!

وقتی که ۱۵ ساله بودی، او از سرِ کار برمی گشـــــت و می خواست که تو رو در آغوش بگیره و ابراز محبت کنه ... 

تو هم، ازش تشکر کردی: با قفل کردن در اتاقت!

وقتی که ۱۶ ساله بودی، او بهت رانندگی یاد داد ... 

تو هم ،هر وقت که می تونستی ماشین رو بر می داشتی و می رفتی ؛ اینجوری ازش تشکر کردی!

وقتی که ۱۷ ساله بودی و وقتی که او منتظر یه تماس مهم بود 

تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و اینطوری ازش تشکر کردی!

وقتی که ۱۸ ساله بودی، او در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت، از خوشحالی گریه می کرد. 

تو هم، ازش تشکر کردی،اینطوری که  تا تموم شدن جشن، اصلا"پیشش نیومدی!

وقتی که ۱۹ ساله بودی، او شهریه دانشگاهت رو پرداخت، همچنین، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد. 

تو هم، ازش تشکر کردی،با گفتن خداحافظِ خشک و خالی، بیرون خوابگاه، به خاطر اینکه نمی خواستی جلوی دوستات خودتو دست و پا چلفتی و بچه ننه نشون بدی!!!

وقتی که ۲۰ ساله بودی، او ازت پرسید که، آیا شخص خاصی به عنوان همسر مد نظرت هست؟ 

تو هم، ازش تشکر کردی با گفتنِ: به تو ربطی نداره !

وقتی که ۲۱ ساله بودی، او بهت پیشنهاد خط مشی برای آینده ات داد. 

تو هم، با گفتن این جمله ازش تشکر کردی: من نمی خوام مثل تو باشم!!!

وقتی که ۲۲ ساله بودی، او تو رو در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت. 

تو هم،ازش تشکر کردی،ازش پرسیدی که: می تونی هزینه سفر به اروپا را برام تهیه کنی؟!

وقتی که ۲۳ ساله بودی، او برای اولین آپارتمانت، بهت اثاثیه داد. 

تو هم، ازش تشکر کردی،با گفتن این جمله، پیش دوستات،:اون اثاثیه ها زشت و قدیمی هستن!

وقتی که ۲۴ ساله بودی، او دارایی های تو رو دید و در مورد اینکه، در آینده می خوای با اون ها چی کار کنی، ازت سئوال کرد. 

تو هم با دریدگی و صدایی (که ناشی از خشم بود) فریاد زدی:مــادررر،لطفا تو کارام دخالت نکن !

وقتی که ۲۵ ساله بودی، او کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گریه می کرد بهت گفت که: دلم خیلی برات تنگ می شه... 

تو هم ازش تشکر کردی، اینطوری که، یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی!!! 

وقتی که ۳۰ ساله بودی، او از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد. 

تو هم با گفتن این جمله ،ازش تشکر کردی، همه چیز دیگه تغییر کرده !!!

وقتی که ۴۰ ساله بودی، او بهت زنگ زد تا روز تولد یکی از اقوام رو یادآوری کنه. 

تو هم با گفتن"من الان خیلی گرفتارم" ازش تشکرکردی!

وقتی که ۵۰ ساله بودی، او مریض شد و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت. 

تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی!!!


و سپس، یک روز، اون، به آرامی از دنیا میره و تمام کارهایی که در حق مادرت انجام ندادی، مثل تندر قلبت رو میشکافه ...  

  

اگر عمر دوباره داشتم

Click the image to open in full size.

دان هرالد  کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال 1889 در ایندیانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است اما قطعه کوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف کرد. بخوانید:
 

«البته آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد.  

اگر عمر دوباره داشتم مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آســـــــــان  

مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان 

را جدى مى گرفتم. اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بیشتر مى رفتـــــم. از کوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم. بستنى بیشتـــــر  

مى خوردم و اسفناج کمتر. مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمتـــرى.  

آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کـــرده ام،   

ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگـــــر عمر   

دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم. من هرگز جایى بدون یک دَماســنج، 

یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر مى کردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لــــــذت  

خاتمه مى دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى شدم. گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتــــــــاب مى کردم. سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم. دیرتر به رختـخواب مى رفتــــم و 

 مى خوابیدم. بیشــــــتر عاشـــق مى شدم. به ماهیـــگیــــرى بیشـــتر مى رفتم. پایکوبى و  

دست افشانى بیشـــــــــــتر مى کردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مى شدم. به سیرک بیشــتر 

مى رفتم.    

در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى کنند، من بر پـا  

مى شدم و به ستایش ســـهل و آســــان تر گرفتن اوضـــاع مى پرداختم.  

زیـــرا من با  

 

ویل دورانت موافقم که مى گوید: "شادى از خرد عاقل تر است" 

.اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مینا از چمنزارها بیشتر مى چیدم

همسر وفادار

یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود.. بزودی برمی گردیم...   
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود.
مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد.
روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
 
اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست!!!
مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد …

کمک در زیر باران

یک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى میان سفیدپوستان و سیاه‌پوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد؛ بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آنجا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
 
زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هایم، که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آنکه شما مثل فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران دعا می‌کنم.»
ارادتمند؛ خانم ....

بامبو و سرخس

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.
 
‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی...    

 

 


 

دروغ های مادرم

  داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.  مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟"  و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح."  لبخندی زد و گفت:
"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید.  اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.  موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.  در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم.  از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت.  نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم.  با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید.  به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود.  همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.  دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.
این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.
مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.