آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

بهترین باش

 

 


اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی ، بوته ای در دامنه ای باش

ولی بهترین بوته‌ای باش که در کناره راه می‌روید

اگر نمی‌توانی بوته‌ای باشی ، علف کوچکی باش و 

 
چشم‌انداز کنار شاه راهی را شادمانه‌تر کن

اگر نمی‌توانی نهنگ باشی ، فقط یک ماهی کوچک باش

ولی بازیگوش‌ترین ماهی دریاچه 


  

 

 

 

 

همه ما را که ناخدا نمی‌کنند ، ملوان هم می‌توان بود

در این دنیا برای همه ما کاری هست

کارهای بزرگ

کارهای کمی کوچکتر

و آنچه که وظیفه ماست

چندان دور از دسترس نیست

اگرنمی‌توانی شاه راه باشی ، کوره راه باش

اگر نمی‌توانی خورشید باشی ، ستاره باش

با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند

هر آنچه که هستی ، بهتریـنـش باش

 


+ از مــرگ نترسید از این بترسیـد که وقتی زنده اید

چیــزی درون شما بمیرد به نام انسانیـت...  

چرا منو بدنیا آوردی؟

 

 

 

 

 

در جواب دخترم که پرسید:    

  

چرا مرا به دنیا آوردی؟     

زیرا سال های جنگ بود   

 

و من نیازمند عشق بودم    

  

برای چشیدن طعم آرامش    

زیرا بالای سی سال داشتم   

  

و می ترسیدم از پژمردن     

 

 پیش از شکفتن و غنچه دادن   

زیرا طلاق واژه ای ست     

  

 تنها برای مرد و زن      

نه برای مادر و فرزند.    

زیرا تو هرگز نمی توانی بگویی:      

مادر سابق من   

حتی وقتی جنازه ام را تشییع می کنی.     

و هیج چیز، هیچ چیز در این دنیا نمی تواند        

میان مادر و فرزند جدایی افکند       

نفرت یا مرگ حتی.     

و تو بیزاری از من   

زیرا تو را به دنیا آورد ه ام    

  

تنها به خاطر ترسم از تنها ماندن     

و هرگز مرا نخواهی بخشید       

 

تا زمانی که خود فرزندی به دنیا آوری     

ناتوان از تاب آوردن خاکستر سوزان 

     

رویاهاو آرزوهای دور و درازت... 

  

 

قطره


 

قطره عبور کرد و گذشت


قطره پشت سر گذاشت


قطره ایستاد و منجمد شد


قطره روان شد و راه افتاد


قطره از دست داد و به آسمان رفت


و قطره؛ هر بار چیزی
از رنج و عشق و صبوری آموخت


تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!


خدا قطره را به دریا رساند


قطره طعم دریا را چشید


طعم دریا شدن را


اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟


خدا گفت : هست!


قطره گفت : پس من آن را می خواهم


بزرگ ترین را، و بی نهایت را!

 

پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!

 

و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد


اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت


آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت


قطره از قلب عاشق عبور کرد!


و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت!


حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است

 

ما مرد هستیم

ما ""مـــرد"" هستیم! 
 


دستــــانمان از تو زِبرتر و پهن تر است!!! 



صورتمان ته ریشى دارد!!! 
 


گاهی دلگیراز بی وفایی ها ، اما دلمان دریــــاست! 
 


جـــاىِ گریـــــه کردن به بالکن میرویم و سیـــــگار دود میــــکنیم!!! 



ما با همــــان دستان پهن و زبرتو را نوازش میکنیم!!!  



دریایی از گرفتاری هم باشیم ،ولی با همان صورت ناصاف 



 و ناملایم تو را میبوسیم ونوازشت میکنیم ،  تا تو آرام شوى!!!  



آنقــــدر مارا "  نامــــرد "  نخوان !!! 



آنقدر پول و ماشین و ثـــــروتمان را نسنج 

 

 فقط به ما " دلت را بده "  

 

 تا زمین و زمان را برایت بدوزیم ...!! 

 

 

 

 


لالالا

 
 
لالا لالا،لالا لالا بخواب دنیا خسیسه
 
 
واسه کمتر کسی خوب مینویسه 

یکی لبهاش تو خوابم غرق خنده است  

یکی چشماش تو خوابم خیسه خیسه !!


 


 

زندگی زیباست

     
زندگی شادی است
 
            

   
        

 زندگی لذت است  

 

 

  

 

زندگی عشق است  

 

 


 

زندگی وحدت است

 

 

 

زندگی مراقبت است 

 


 

 

زندگی اعتقاد است 





 
زندگی آزادی است
 



زندگی آرامش است  


  

زندگی خلقت است 


 

 

 

زندگی خیال است
 
   

 

  

 زندگی هنر است  


  

زندگی یک رویاست
 


 

زندگی یک راز است

  

زندگی دانستن است
 


 

زندگی شوق است 

 

 

زندگی آسایش است

 

 زندگی باشکوه است

 

 

 

 

  زندگی گوهر است 


 

 

آیا چنین نیست؟