باسلام....
خدا جان! حرفهایم را توی نیمساعت باید برایت بنویسم.خودت میدونی که برای پیدا کردن هر کدام از حرفها روی این صفحه کلید چقدر عرق میریزم.
خدا جان! از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که تو یک ایمیل داری که هر روز چکش می کنی٬ هم خوشحال شدم و هم ناراحت.
خوشحال به خاطر اینکه میتونم درد دلم رو بنویسم و ناراحت از اینکه ما که توی خونه کامپیوتر نداریم . یک اتاقی مال آقا جان و ننهمان است و یک اتاق هم مال من و حسن و هادی و حسین و زهرا و فاطمه و ننه بزرگ و دو تا پشتی نو داریم که اکبر آقا بزاز٬خواستگار خواهرم زهرا برایمان آورده و یک کمد که همه چیزمون همان توست.
آشپز خانهمون هم توی حیاط هست که تازه آقا جان با آجر ساختش.من هم مجبورم برای اینکه به تو ایمیل بزنم دو هفته برم پیش رضا ترمزی کار کنم تا بتونم پول یک ساعت کافی نت را در بیارم.
خدا جان جون هر کی دوست داری زود به زود ایمیلهات رو چک کن و جواب مرا بده. من چیز زیادی نمی خوام.
خدا جان آقا جانم سه هفته است هر دو تا کلیههاش از کار افتاده و افتاده توی خونه. خیلی چیزی بدی است.
خدا جان !من عکس کلیه رو توی کتاب زیستم دیدم٬ اندازه لوبیاست. شکم آقا جان هم مثل نان بربری صاف است !برای تو که کاری نداره. اگه می شود یک دانه کلیه برایمان بفرست. من آقا جانم را خیلی دوست دارم.
الان بغض توی گلوی من است. ولی حواسم هست که این آدمهای توی کافینت که همه شیکن٬ نوشتههای مرا دزدکی نخوونند. چون میدونم حسابی به من میخندندو مسخره ام میکنند.
خدا جان اگر میشود یک کاری بکن این اکبر آقا بمیرد. آبجی زهرایم از اکبر آقا بدش می آد٬اما ننه میگوید که اکبر آقا شوهر زهرامان بشه٬ وضعمون بهتر میشه. خدا جان اکبر آقا چهل سال داره و تا حالا دو تا زنش مردند، آبجی زهرام فقط سیزده سال سن داره.
خدا جان الان نیم ساعت و هفت دقیقه است که دارم یکی یکی این حرفهای روی صفحه کلیدرو پیدا می کنم.
خدا جان اگر پول داشتم هر روز برای تو ایمیل میزدم.خوش به حال آدمهای پولدار که هر روز بهت ایمیل می زنند. تازه همایون پسر همسایمون میگفت با تو چت هم کرده، خوش به حالش.
راستی خدا جون، چه خوب شد به ما تلویزیون ندادی. یه بار که از جلوی مغازه رد میشدم دیدم که آدمهای توی تلویزیون چه غذاهای خوشگلی میخورند ،حتماً خوشمره هم هست نه؟
تا سه روز نان و ماست اصلاً به دهنم مزه نمیکرد .بعضی وقتها٬ ننه که از رختشویی بر میگرده با خودش پلو میآره.خیلی خوشمزه است. خدا جان، ننه میگه این برکت خداست دستت درد نکنه.
راستی خدا جان تو هم حتماً خیلی پولداری که خونهات رو توی آسمون ساختی. تازه من عکس خو نه ییلاقی تو رو دیدم.همون که روی زمین هست و یه پارچه سیاه روش کشیدی. خیلی بزرگ هستها.تازه اون همه مهمون هم داری حق داری که روی زمین نیایی٬ چون پذیرایی از اون همه آدم خیلی سخته.
ما اصلاً خونهمون مهمون نمی آد چون ما اصلاً کسی رو نداریم. ولی آقا جانم میگه که اگر کسی بیاد ساعتش را میفروشه و میوه و شیرینی می خره.
ما مهمونی هم نمیریم چون ننه میگوید بد است که یه گله آدم برود مهمانی.
خدا جان وقتم دارد تموم میشه اگه بیشتر پول داشتم میموندم و باز برات مینوشتم. ولی قول میدم دو هفته دیگه که مزدم رو گرفتم باز بیام و برات ایمیل بنویسم. خدا جان به خاطر اینکه درسهام خوبه از تو تشکر می کنم.
تازه به خاطر اینکه همه توی خونه همدیگر رو دوست داریم هم دستت رو میبوسم.
من میدونم که بعضی از آدم های پولدار خودکشی میکنن٬ ولی من هیچ وقت خودم رو نمیکشم.
تازه خدا جان من آدمهایی رو میشناسم که حتی اسم کامپیوتر رو نشیدند بیچاره٬ شاید از اونها هم دفعه بعد برات نوشتم.
خدا جان نامه منو به کسی نشون نده و فقط خودت بخون.
صبر کن......
آخجون پنجاه تومن دیگه هم دارم. خدا جان٬ جوابم رو بده. فقط تو رو به خدا به خارجی برام ننویس. چون زبانم خوب نیست هنوز.
آخ راستی خدا جان یادم رفت حسنمون داره دنبال کار میگرده. یک کار بیزحمت براش جور کن. هادی هم آبله مر غان گرفته. اگه برات زحمتی نیست زودتر خوبش کن.حسین هم و قتی ننه میره رختشویی همش گریه میکنه.
آبجی فاطمهمون هم چشماش ضعیف شده ولی روش نمیشه به آقا جان بگه٬ چون میگه پول عینک خیلی زیاده.اگه میشه چشمای آبجیم رو هم خوب کن.
خب....وقت تمومه دیگه پدرم در اومد خدا جان مهربان. اگه زیاد چیزی خواستم معذرت میخوام ٬هنوز خیلی چیزا هست ولی روم نشد. دست مهربونت رو از دور میبوسم .راستی خدا جان ننه بزرگ آرزو داره که بره مشهد پابوس امام رضا .یک کاری براش بکن بیزحمت. باز هم دست وپات رو می بوسم.
منتظر جواب و کلیه هستم.
دستت درد نکنه
.........................................
خواست دکمه ارسال رو بزنه دستش عرق کرده بود و چشمش سیاهی رفت یهو کامپیوتر خاموش شد.
خشکش زد.
صدایی ازپشت سرش گفت :اون سیستم ویروس داره نگران نباش الان دوباره میاد بالا.
اسکناسهای مچاله توی عرق کف دستش خیس شد. دیگه وقتی برای دوباره نوشتن نبود. یک قطره اشک از گوشه چشمش غلتید روی گونهاش.
بلند شد پول رو داد و از کافینت زد بیرون ٬توی راه خودش رو دلداری می داد:
دو هفته دیگه باز میام...میام.
عزیزم!
می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. اگر می گویم باید
تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من
می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه
با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!
اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این
خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان
بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!
اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو
بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و
هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد!
اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده
باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب
عروسیمان بوده ای!
اگر دوست دارم ویلای اختصاصی کنار دریا داشته باشی، فقط به خاطر این
است که از عشق بازی کنار دریا خوشم می آید... جلوی چشم همه هم که نمیشود!
اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که
سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هرکجا که
روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را
پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!
اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر
برایم عزیزی!
و بالاخره...
اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من
ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ
و ریای مادیات است