-
تشکر
دوشنبه 28 تیر 1389 10:42
ممنون از کسایی که این وبلاگو می خونن و ممنون از فرزانه عزیزم که برای مطالب این وبلاگ خیلی تلاش می کنه
-
چرا مادرمان را دوست داریم؟
دوشنبه 28 تیر 1389 08:09
چون ما را با درد بدنیامیآورد و بلافاصله با لبخند میپذیرند چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق ما بریزند ، پشت دستشان میریزند و وقتی بعدها به زندگیشان گند میزنیم فقط میگویند: خب جوونه دیگه، پیش میاد ! چون وقتی تب میکنیم، آنها هم عرق میریزند وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک میزند، با پدر دعوا...
-
شعر
یکشنبه 27 تیر 1389 09:39
شعر « آزار » اثر سیمین بهبهانی: ی ا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم چون بنده در...
-
عشق واقعی
یکشنبه 27 تیر 1389 09:28
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه...
-
پیرمرد و صندوق صدقات
شنبه 26 تیر 1389 08:08
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند، منصرف شد!!!
-
من چقدر ثروتمندم
شنبه 26 تیر 1389 08:05
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به...
-
داستان جذابیت
چهارشنبه 23 تیر 1389 10:56
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی کــــه به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : ‘میدونی زشت ترین...
-
مادرم مرا ببخش
چهارشنبه 23 تیر 1389 09:32
وقتی که تو ۱ ساله بودی، او (مادرت) بهت غذا میداد و تو رو تر و خشک میکرد ... تو هم با گریه کردن در تمام شب ازش تشکر می کردی! وقتی که تو ۲ ساله بودی، او بهت یاد داد تا چه جوری راه بری. تو هم این طوری ازش تشکر می کردی، که وقتی صدات می زد، فرار می کردی! وقتی که ۳ ساله بودی، او با عشق تمام غذایت را آماده می کرد. تو هم با...
-
خداوند
سهشنبه 22 تیر 1389 12:36
و بپرهیزید از ناجوانمردیها نادرستی ها نامردمی ها چنین کنید تا ببینید که خداوند چگونه بر سر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند و بر بند تاب، با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند ودر کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی...
-
اگر عمر دوباره داشتم
سهشنبه 15 تیر 1389 13:10
دان هرالد کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال 1889 در ایندیانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است اما قطعه کوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف کرد. بخوانید: «البته آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد. اگر عمر...
-
خدا
یکشنبه 13 تیر 1389 11:12
پیش از اینها..." پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا پایه ها ی برجش از عاج و بلور برسر تختی نشسته با غرور ماه، برق کوچکی از تاج او هر ستاره، پولکی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، کهکشان رعد و برق شب، طنین خنده اش سیل و توفان، نعره...
-
جملات زیبا
یکشنبه 13 تیر 1389 08:19
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی ، پرواز را -------------- راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند ---------------------- دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر ----------------------- و پرواز را...
-
همسر وفادار
یکشنبه 13 تیر 1389 08:11
یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک...
-
کمک در زیر باران
یکشنبه 13 دی 1388 13:47
یک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که میبارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او...
-
مردکور
یکشنبه 13 دی 1388 13:44
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.» روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت،...
-
بامبو و سرخس
چهارشنبه 18 آذر 1388 15:29
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد. او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟ پاسخ دادم : بلی. فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس...
-
خدا
سهشنبه 19 آبان 1388 15:19
خدایا میخواهم از نو شروع کنم. خدایا میخواهم تحولی عظیم در خود به وجود آورم خدایا تا اکنون کنارم بودی و مرا در این تصمیم یاری کردی زین بعد هم کنارم باش و دستانت را از دستانم دور نکن که بدون گرمای وجودت من هیچم هیچ. خدایا به بیراهه رفتم از تو دور شدم دیگری را پرستیدم به دور از اینکه تنها عشق جاودان توئی نمیدانستم...
-
دروغ های مادرم
سهشنبه 19 آبان 1388 15:17
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین...
-
مقصد به سوی خدا
سهشنبه 19 آبان 1388 15:15
مقصد به سوی خدا قطاری که به مقصد خدا می رفت، لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت: مقصد ما خداست. کیست که با ما سفر کند؟ کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند از جهان تا خدا هزار...
-
گنجشک با خدا قهر بود
سهشنبه 19 آبان 1388 15:13
گنجشک با خدا قهر بود… روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد… و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک...
-
الو منزل خداست
سهشنبه 19 آبان 1388 15:07
الو سلام منزل خداست؟ این منم مزاحمی که آشناست هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟ الو .... دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟ چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر صدای من چطور؟...
-
عزراییل
دوشنبه 9 شهریور 1388 10:49
خداوند می فرماید: "ما به کافران مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم." روزی رسول خدا صل الله علیه و آله نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزراییل گفت در این مدت دلم...
-
لیوان شیر
یکشنبه 8 شهریور 1388 10:32
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب...
-
ایمیل
یکشنبه 8 شهریور 1388 10:25
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمین رو به عنوان نمونه کار دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسهتون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم...
-
مدرسه
یکشنبه 8 شهریور 1388 10:23
مادر من نمی خواهم برم مدرسه صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت. مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است. پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه. مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه. پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد. مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود...
-
خداجان
چهارشنبه 4 شهریور 1388 13:31
باسلام.... خدا جان! حرفهایم را توی نیمساعت باید برایت بنویسم.خودت میدونی که برای پیدا کردن هر کدام از حرفها روی این صفحه کلید چقدر عرق میریزم. خدا جان! از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که تو یک ایمیل داری که هر روز چکش می کنی٬ هم خوشحال شدم و هم ناراحت. خوشحال به خاطر اینکه میتونم درد دلم رو بنویسم و ناراحت...
-
مهمترین عضو بدن چیست؟
چهارشنبه 4 شهریور 1388 13:03
مادرم همیشه از من می پرسید:مهمترین عضو بدنت چیست؟ طی سالهای متمادی ، با توجه به دیدگاهها و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب می کردم ، پاسخی را حدس می زدم و با خودم فکر می کردم که باید پاسخی صحیح باشد وقتی کوچکتر بودم ، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم می...
-
مسافر و درخت
چهارشنبه 4 شهریور 1388 10:27
به دنبال خدا کوله پشتیاش را برداشت و رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. مسافر با خندهای رو به درخت کوچک کنار راه گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه در جستوجوی...
-
مطالب زیبا
دوشنبه 2 شهریور 1388 12:53
زیباترین عکسها تو اتاق تاریک ظاهر می شه پس هر وقت تو قسمت تاریک زندگیت قرار گرفتی بدون خدا می خواد یک تصویر زیبا ازت بسازه ************************* سرمشق های آب ، بابا یادمان رفت رسم نوشتن هم، خدایا یادمان رفت شعر خدای مهربان را حفظ کردیم اما خدای مهربان را یادمان رفت
-
رمضان
دوشنبه 2 شهریور 1388 11:39
بنویس نام مرا بر کف دستت ای دوست تا به هنگام قنوتت نبری از یادم