-
خدا گوید
چهارشنبه 28 مهر 1389 15:57
تو ای زیباتر از خورشید زیبایم تو ای والاترین مهمان دنیایم بدان آغوش من باز است شروع کن یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من
-
تشکر
یکشنبه 28 شهریور 1389 11:15
خدایا به خاطر تمام چیزهایی که دادی ندادی، دادی پس گرفتی، ندادی بعدا دادی،ندادی بعدا میخوای بدی، دادی بعدا می خوای پس بگیری، داده بـودی و پس گرفته بودی، اگه بــدی پــس می گیری، پس گرفتی دادی، پس گرفتی بعدا می خوای بدی، اگه می دادی پس میگرفتی، نداده بودی فکر می کردی دادی ازت ممنونم
-
همه چیز را یاد گرفته ام !
یکشنبه 28 شهریور 1389 11:02
همه چیز را یاد گرفته ام ! یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم تو نگرانم نشو !! همه چیز را یاد گرفته ام ! یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی ! یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و به یاد تو ! یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن ... و...
-
بهشت می فروشم
چهارشنبه 17 شهریور 1389 14:06
هر وقـت دلـش می گـرفت به کـنـار رودخـانه می آمـد. در ســاحـــــل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بــود همانجا می نشـست و مـثل بچه هـا گِـل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی...
-
دوست داشتن
سهشنبه 9 شهریور 1389 13:17
غریب است دوست داشتن و عجیب تر آن است دوست داشته شدن وقتی می دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ونفس ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده به بازیش می گیریم هر چه او عاشق تر ماسرخوش تر هرچه او دل نازکتر ما بی رحم تر تقصیر از ما نیست تمامی قصه های عاشقانه این گونه به گوشمان خوانده شده اند
-
الهی نامه
یکشنبه 7 شهریور 1389 13:07
از تنگنای محبس تاریکی وز منجلاب تیره این دنیا ... بانگ پر از نیاز مرا بشنو آة ای خدای قادر بی همتا ... خداوندا فقط تو آگاهی و تو می دانی که دست از غیر تو شسته ام. به ملکوت آسمانت نظر دوخته ام. برای بیان رازهای درونم گوشی شنواتر از تو نیافتم. و دوستی مهربانتر از تو پیدا نکردم. دوست دارم شانه به شانه هم راه برویم. بر...
-
مرغی که فکر می کند پنگوئن است!
سهشنبه 2 شهریور 1389 10:09
یک کشاورز چینی در مزرعه خود مرغی دارد که فکر می کند پنگوئن است و به همین علت همانند پنگوئنها به صورت قائم راه می رود. نام این مرغ مجنون "مامبل" است که در یک مرزعه واقع در "ژیانگسو" در شرق چین زندگی می کند . صاحب این مرزعه که "لو شی" نام دارد در خصوص مرغ خود اظهار داشت: "این مرغ فکر...
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:24
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:24
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:23
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:21
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:20
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:19
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:18
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:17
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:16
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:14
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:11
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:10
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:08
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:07
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:05
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 13:02
-
سخنان زیبا
چهارشنبه 27 مرداد 1389 12:57
-
سخنان زیبا
سهشنبه 26 مرداد 1389 12:32
-
سخنان زیبا
سهشنبه 26 مرداد 1389 12:28
-
یک روز زندگی
شنبه 9 مرداد 1389 10:53
یک روز زندگی دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری را از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به...
-
خدا
چهارشنبه 6 مرداد 1389 10:29
هر کسی گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت هر کسی دوتاست و خدا یکی بود و یکی چگونه می توانست باشد؟ هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست و خدا کسی که احساسش کند نداشت عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمد و زیبایی همواره تشنه دلب است که به او عشق ورزد و قدرت نیازمند کسی...
-
زنی را می شناسم من
یکشنبه 3 مرداد 1389 11:09
سیمین بهبهانی زنی را می شناسم من زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد ولی از بس که پُر شور است دو صد بیم از سفر دارد زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است چرا دل را...
-
فوتبال در بهشت
سهشنبه 29 تیر 1389 10:02
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند. هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت. یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبــــــال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد...