آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

دیشب خدا رو دیدم

 

  

دیشب خدارو دیدم...


گوشه ای آرام میگریست...

 

من هم کنارش رفتم و گریستم...

 

هر دو یک درد داشتیم ...

 

" آدم ها...."

 

عجب از آدمایی،  

 

که نشانه‌هایت را می‌بینند و انکارت می‌کند ... 

 

و عجب از تو، 

 

که انکارشان را میبینی و مهربانی میکنی . . .


 

نظرات 1 + ارسال نظر

سلام آسمون آبی....
نمیای نمیای، یه دفعه با چندتا پست میای...
خب اینم یه روشیه دیگه....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد