آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

ای خدا


 

ای خدا  

جانم خدا

بنشین کنارم

بگیر دست مرا

تا جان بگیرم

تو را من با دلم آغشته کرده

زعشق و امید با دلم همخانه کرده

ای عزیزم

بخوان آواز عشقی در کنارم نازنینم

پروردگارم

 تو کجایی تا ببینی ظالمان در ظالمی استاد گشتند

من در پی ات هر روز و شب دیوانه گشتم

ای عزیز مهربانم روی تو زیباترینم من تو را پیدا کنم  درسجده گاهم  در دلم در دیده هایم

خوب من اشکم ببین دل تنگ تنگم

گر تو را نامی بنامم از همه خوبی دنیا تنها تو هستی عشقی وفادار

ای خدایم نازنینم در برم بنشین کنارم

عاشقم ای مهربانم ای رفیق ماندگارم

عاشقم ای مهربانم ای رفیق ماندگارم....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد