آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

باز هم .....

 

 

  

باز هم میخواهم بنویسم  

 

 

 

 

از مهمانی دیشب من و دل ،

که بی شک جای تو خالی بود !

از مستی و بی قراری ام ،

که نگاهم در عطش دیدار تو بود

 

 

از نقاشی کلمات بر بوم دلم ،  

که واژه ها برای بیان حرف دلم حقیر بود ! 

  

 

 

 

از همه چیز که دست به دست هم داده بودند

تا دوباره قلم را بردارم ، با او آشتی کنم 

 

 

 

 

و اینها همه به خاطر تو بود !

برای تو ...

به راستی تو کیستی؟!

تو کیستی که دنیایم را

در هاله ی چشمانت می بینم

اگر دور از تو باشم ،

نهال وجودم پرپر می شود ...

 

Click here to enlarge Click here to enlarge


و اگر با تو باشم ،  

از لحظه های سرد تنهایی می گریزم

و به تو پناه می آورم ... 

 

 

 

نمی دانم ...!

ای کاش ، 

ای کاش تو نیز دلتنگم باشی ...

ای کاش تو نیز عشقت را به من هدیه دهی 

 

 

تا من تمام روزهای زندگیم را ،

بدون هیچ واهمه ای به پای تو بریزم... 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد