آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

باران

 

 

  

 

نظرات 2 + ارسال نظر
آتوشا سه‌شنبه 23 تیر 1388 ساعت 13:56

نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)

آتوشا سه‌شنبه 30 تیر 1388 ساعت 15:16

گفتی میروم
باران که ببارد بر میگردم
باور کردم
حالا سالها از دوری دیدارو دست ها
در گذرباران هایی که آمدند
تا دست خلوت های مرا
به دور دست تو گره بزنند
می گذرد
و تونیامدی
حق داری
دیگر روزگار اعتمادبا باران وبابونه های خیالی گذشته است
و من حتی نگران نیامدنت هم نیستم
حالا خوب میدانم
هر بارانی که ببارد
چشمانی منتظر دنبال دستهای تنهایی میگردند
که صاحب شعرند
و قرار است روزی
به بهانه باران برگردند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد