چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده
چرا که دیروز ما وقت نکردیم ازش تشکـــر کنیم
چی می شد دیگه هرگز شکو فا شدن گلی رو نمی دیدیم
چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم
چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد
چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم
چی می شد اگه خدا امروز به حرفهامون گوش نمی داد
چون دیروز به دستوراتش خوب عمــــــل نکردیم
چی می شد اگه خدا خواسته هامونو بی پاسخ می گذاشت
چــــــون فرامــــــوشش کردیــــــم .
حکمت خدا
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"