:*:.*:.*:.*:.*:.*:.*:.*:.
*:.*:.*:.*:.*:. *:.*:.*
پرواز را بیاموز !
نه برای اینکه از زمین جدا باشی ...!!
برای آنکه به اندازه ی فاصله ی زمین تا آسمان گستـــرده شـــوی...
:*:.*:.*:.*:.*:.*:.*:.*:.
*:.*:.*:.*:.*:. *:.*:.*
ادامه...
باران که می بارد تو در راهی.. کاشکی پنجره من در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست چشم منُ چشم زاینده اشک گونه ام بستر رود کاشکی همچو حبابی در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود شب تهی از اختر ابر خاکستری بی باران پوشانده آسمان را یکسر
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت سوختم ، خاکسترم آتش گرفت چشم واکردم ، سکوتم آب شد چشم بستم ، بسترم آتش گرفت در زدم ، کس این قفس را وا نکرد پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت از سرم خواب زمستانی پرید آب در چشم ترم آتش گرفت حرفی از نام تو آمد بر زبان دستهایم ، دفترم آتش گرفت
تو ساعتی تو چراغی تو بستری تو سکوتی چگونه می توانم که غایبت بدانم مگر که خفته باشی در اندوه هایت تو واژه ای تو کلامی تو بوسه ای تو سلامی چگونه می توانم که غایبت بدانم مگر که مرده باشی در نامه هایت تو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونی چگونه می توانی که غایبم بدانی مگر که مرده باشم من در حافظه ات بهانه ها را مرور کردم گذشته را به آفتاب سپردم به عشق مرده رضایت دادم یعنی همین که تو در دوردست زنده ای به سرنوشت رضایت دادم
تو یعنی گونه های غنچه ای را به رسم مهربانی ناز کردن تو یعنی وسعت معصوم دل را میان حجم گلدانی نهادن تو یعنی قصه شوق کبوتر تو یعنی لذت سبز شکفتن تو یعنی با تواضع راز دل را به یک نیلوفر بی کینه گفتن تو یعنی در حضور نیلی صبح گلی را به بهار دل سپردن تو یعنی ارغوانی گشتن و بعد هزاران دست تنها را فشردن تو یعنی مثل شبنم عاشقانه گلوی یاس ها را تازه کردن تو یعنی حجم رویای گلی را میان کهکشان اندازه کردن تو یعنی پونه را زیر باران میان کهکشان اندازه کردن تو یعنی بی ریا چون یاس بودن و یا به شهر شبنم ها رسیدن تو یعنی انتظار غنچه ها را میان شهر رویا خواب کردن تو یعنی در سحرگاهی طلایی به یک احساس تشنه آب دادن تو یعنی غربت یک اطلسی را ز شوق آرزو سرشار کردن تو یعنی با طلوع آبی مهر صبور و شوق آرزو سرشار کردن تو را آن قدر در دل می سرایم که دل یعنی ترا زیبا سرودن فدای تو شقایق احساس و رویای بی آغاز سرودن
باران که می بارد تو در راهی..
کاشکی پنجره من
در شب گیسوی پر پیچ تو
راهی می جست
چشم منُ چشم زاینده اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
چشم واکردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت
تو ساعتی تو چراغی تو بستری تو سکوتی
چگونه می توانم
که غایبت بدانم
مگر که خفته باشی در اندوه هایت
تو واژه ای تو کلامی تو بوسه ای تو سلامی
چگونه می توانم که غایبت بدانم
مگر که مرده باشی در نامه هایت
تو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونی
چگونه می توانی که غایبم بدانی
مگر که مرده باشم من در حافظه ات
بهانه ها را مرور کردم
گذشته را به آفتاب سپردم
به عشق مرده رضایت دادم
یعنی
همین که تو در دوردست زنده ای
به سرنوشت رضایت دادم
تو یعنی گونه های غنچه ای را
به رسم مهربانی ناز کردن
تو یعنی وسعت معصوم دل را
میان حجم گلدانی نهادن
تو یعنی قصه شوق کبوتر
تو یعنی لذت سبز شکفتن
تو یعنی با تواضع راز دل را
به یک نیلوفر بی کینه گفتن
تو یعنی در حضور نیلی صبح
گلی را به بهار دل سپردن
تو یعنی ارغوانی گشتن و بعد
هزاران دست تنها را فشردن
تو یعنی مثل شبنم عاشقانه
گلوی یاس ها را تازه کردن
تو یعنی حجم رویای گلی را
میان کهکشان اندازه کردن
تو یعنی پونه را زیر باران
میان کهکشان اندازه کردن
تو یعنی بی ریا چون یاس بودن
و یا به شهر شبنم ها رسیدن
تو یعنی انتظار غنچه ها را
میان شهر رویا خواب کردن
تو یعنی در سحرگاهی طلایی
به یک احساس تشنه آب دادن
تو یعنی غربت یک اطلسی را
ز شوق آرزو سرشار کردن
تو یعنی با طلوع آبی مهر
صبور و شوق آرزو سرشار کردن
تو را آن قدر در دل می سرایم
که دل یعنی ترا زیبا سرودن
فدای تو شقایق احساس
و رویای بی آغاز سرودن
افسوس که هر چه برده ام باختنی است
برداشته ها تمام بگذاشتنی است
بگذاشته ام هر آنچه باید برداشت
برداشته ام هر آنچه بگذاشتنی است