آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

ادعا

.  همه ادعای رفاقت می کنند ، اما کسی که آن را ثابت می کند رفیق حقیقی است

ماکسیم کورگی

نظرات 4 + ارسال نظر
آتوشا چهارشنبه 4 دی 1387 ساعت 14:37

کودک نجوا کرد!
خدایا با من حرف بزن ،
مرغ دریایی آواز خواند،
کودک نشنید!
سپس کودک فریاد زد :
خدایا با من حرف بزن،
رعد در آسمان پیچید،
اما کودک گوش نداد!
کودک نگاهی به اطرافش کرد ،
وگفت:
خدایا بگذار ببینمت ،
ستاره ای درخشید!
اما کودک توجه نکرد ،
کودک فریاد زد ،
خدایا به من معجزه ای نشان بده !
وطفلی متولد شد،
اما کودک نفهمید ،
کودک با ناامیدی گریست:
خدایا با من در ارتباط باش،
بگذار بدانم اینجایی ،
«بنابراین»
« خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد»
« ولی کودک پروانه را کنار زد ورفت »

آتوشا چهارشنبه 4 دی 1387 ساعت 14:51

خداوند همه چیز را در یک روز نیافریده است
پس چه چیزی باعث شده
که من بیندیشم که می توانم
همه چیز را در یک روز بدست بیاورم

رضا پنج‌شنبه 5 دی 1387 ساعت 09:13

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را در دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهدآزارم

عادل شنبه 7 دی 1387 ساعت 13:39 http://www.adelsoft.blogfa.com

وبلاگ قشنگی داری

سلام
مرسی که نظردادی. از انتقادهای سازنده استقبال می کنم .

وبلاگ شما هم خیلی زیباست .

همیشه موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد