آسمان آبی

داستان کوتاه

آسمان آبی

داستان کوتاه

عجب صبری خدا دارد

عجب صبری خدا دارد  

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
که در همسایه ی صدها گرسنه،
نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم،
بر لبِ پیمانه می کردم
. 

عجب صبری خدا دارد!اگر من جای او بودم؛
که می دیدم یکی عریان و لرزان؛

چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم،

دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین؛

زمین و آسمان را،
واژگون، مستانه می کردم
. 

عجب صبری خدا دارد!اگر من جای او بودم؛
برای خاطر تنها یکی مجنونِ صحراگردِ بی سامان،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو،
آواره و دیوانه می کردم
. 

عجب صبری خدا دارد!اگر من جای او بودم؛
به گردِ شمع سوزانِ دلِ عشاقِ سرگردان،
سراپایِ وجودِ بی وفا معشوق را،
پروانه می کردم
. 

عجب صبری خدا دارد!چرا من جایِ او باشم؛
همین بهتر که او خود جایِ خود بنشسته و تابِ تماشایِ تمامِ زشتکاری هایِ این مخلوق را دارد
!وگرنه من به جایِ او چو بودم،
یک نفس کی عادلانه سازشی،
با جاهل فرزانه می کردم؛
عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!

نظرات 2 + ارسال نظر
آتوشا سه‌شنبه 3 دی 1387 ساعت 12:12

هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ،نگذران.

رضا سه‌شنبه 3 دی 1387 ساعت 13:34

یادمان باشد دلی را نشکنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد